باورم کن
که مرا روح و روان باور توست
که مرا تاب و توان باور توست
که تو مقدار صفایی
که تو از غیر جدایی
تو صلابت صدایی
تو عزیز لحظه هایی
بهترینم ، اولینم
بی تو من خسته ترینم
بی تو بشکسته ترینم
و تو در اوج دل انگیز غروری
وتو پربارتر از چشمه نوری
تو صبوری
به نیابت از دل عاشق من
راهی آن کشور دوری
آنجا که گلستان همه سرمست تو شد
جادوی سپید ، حلقه ی دست تو شد .
تو مست تر از راز جهانی
بی باک تر از دلشدگانی
تو مصدر هر صفای خالص
سر چشمه آرامش و تفهیم
با دلشدگان بر سر تقسیم
معنای قشنگی و رفاقت
اعتبار یک عمر صداقت
تو مالک سرزمین دلباختگانی
سر منشأ تقدیر همه خسته دلانی
تو همانی ، که دلم مست ز چشمان تو شد
شیوه ی عاشقیت دلبازی
و تو را شیوه ی بازیت همه طنازی
ماه وشی ، نیک رخی
و تو را من همه شب در فکرم
و به وقت خلوتم در ذکرم
همه ی هوش و حواسم تو شدی
التماسم تو شدی
خنده ام تو ، گریه ام تو
آه برآمده هم از این دلم تو
من سراپا همه در خط توأم
در سکوت لحظه تفکرم
با تو ای نازترین ، همپایم
و مسافر به دلت
به سرزمین منزلت
من ترا دست در دست شقایق
به فراسوی افق
ته آسمان آبی سکوت میکشانم
و تو را چشم در چشم دلم
روی آن ابر سپید پای در دل
به تمنا و به تسلیم گذارم تنها
و تو را من به تماشا بنشینم
و به لذتت ببینم
که چنان ، باد خم زلف تو را
می فشاند به درون دل خویش
تا ببندد آسمان را آذین
با شکنج موی تو
و بیاراید همه گیتی را
به سر زلف شرربار لطیفت
وکند سبز سرای زندگی را
کاکل لطیف گیسوان بسته ی تو
و کشتی عشق به دل نشسته ی تو
درآن سوی سواحل زبانت
و کنار موج سرکش لبانت
لنگر انداخت دلم
تا بیاساید و آرامد و در خیال تو
که همه دلخوشی دلم شده
به تفکر به تو زندگی کند
که ترا خنده ی نازت
ز همه نازگلان برتر کرده
و تو را بر همه ی دشت و دمن سرور کرده
ای از همه ی دلبرکان نیکوتر
وز عطر شقایق همه جا خوشبوتر
ای نازترین قصه و پندار
دلبازترین عشق شرربار
وی دشت و دمن را تو سریری
وی باغ و چمن را تو امیری
امروز شه مست لبانی
باید که چو گل مست بمانی
من مستیم از خنده توست
دلبستگیم به عشق پاینده توست
من مست اگر شوم چه باک است
دیوانه عشق تو شدم من
کین عشق ، چو گل ریشه به خاک است
تو عشق مرا شاه گل استی
در دوستی بی کسی ام تو بلبل استی
تو شبنم پاک یک نگاهی
احساس سرافراز گیاهی
در دوستیت شکی نیست
تو آخر هر رفاقت استی
محبوبه با لیاقت استی
شیدایی بازار تو هستی
زیبائی پندار تو هستی
زیبای گل افکار تو هستی
تو پادشه امروزی
بر نازگلان پیروزی
ای کاش بیایی
و مرا
و این دل خسته ز دوری تو را
تا سراندیشه زیبای نگاهت
بکشانی به تمنای صدایت
که تو را نیمه شبان منتظرم من
و تو را دست زنان به انتظارم
کاش یک روز بیایی
کاش امروز بیایی.
دوباره ذهن من پر از ستاره گشته
پر از هوای زندگی
پر از سرودن دوباره گشته
دوباره یاد تو، مرا بیاد تو
به سرزمین عاشقی کشاند
کنار زندگی نشاند
و در سکوت شب که خاطرش
پر از صدای توست
به دست گرم تو سپرد و برد
مرا به اولین تبسم غریب تو
و در برابر صداقتت شمرد
صدای ضربه های ساعتی
که بیقرار دیدنت شدند
و عاشق شنیدنت شدند
دوباره شب شد و
من از ترانه پر شدم
من از سکوت بی بهانه پر شدم
من از شعور عاشقانه پر شدم
لبالب از صدای تو
صدای خنده های تو
سکوت بی صدای تو
دوباره شب شد و
ترا به شعر جان سرودمت
به لطف حکمت زبان
به انتها ، به قله ها
به آن طرف که عاشقان
شکوه خنده ترا ندیده می خرند و
تا صفای دلبری کنار برکه میبرند و
زیر سایه نگاه تو
کنار چشمک سیاه تو
به انتظار یک اشاره ات
مقاومند و منتظر
که جان فدا کنند و در رهت
و تا کناریکدلی ، برای همدلی
ترا نشان کنند و
خود زبی نشانشان سخن کنند و
ای خدا
شب مرا به صبح آرزو رسان
بیاد یک گلی مرا به انتها کشان
دوباره من درون دیده ام تب است و
یک طرف، فروغ منزلم شب است و
نسبت دلم به تو سکوت مذهب است و
یار من درون مکتب دل است .
چرا خدا ، دل مرا بیاد یک پرنده میدوانیش
به آخرین شعار زنده می کشانیش
چرا بهار زندگی برای دیدن کسی
برای زندگی کنار اطلسی
بهار را بیاد آن چکاوک قشنگ دلربا
دوباره سبز و پر ثمر نمی کنی
چرا خدا ، مرا خبر نمیکنی
بیاد آن چکاوک ظریف بی ریا
چرا دل مرا پر از شرر نمی کنی
علی صمدی تابستان 90