سوم خرداد. 98 در خیابان انقلاب تهران در یک انتشارات باسابقه با دوستی ملاقات کردم که دانشجوی دکترای فلسفه شده و سیاست جامعه دین و مطالعه در سی و سه سالگی ازش یک نویسنده و محقق با دغدغه های زیبا ساخته بود به یاد دوران خوابگاه چند سطری براش نوشتم
تقدیم به امیر س
گپ زدن زاده ی عصر است
پس از چای و سلام،
عصر یک موهبت خوب خداست،،،،
بنشینی و سر حرف خودش باز شود ،
برود تا دیروز ، برود تا فردا،
سخن از هرجایی
مثل این شبدر توی لیوان
که ز جایی سرسبز
شاید از شهری دور
پیش یک دریاچه
آمده تا اینجا
تا سر طاقچه یک دفتر فرهنگی پیر،
که صفایی بدهد
و غبار از تن این کهنه کتابان گران بردارد.........
من و تو مثل همین سبز قشنگ ،
ریشه داریم در آن زیبایی ،
ساده مانديم این شهر شلوغ،
دل تهران بزرگ ،
انقلاب از و سر وته مينگرينم
که نه شاد است ،نه بیدار،
اگرچه زیباست ،
پیش ما جمهوری ، خود آزادی دور،
وزن یک شهر بزرگ ،
روی یک دانشگاه،
در خیابان پر از خون و فریب ...
حرف بسیار و قلم قاصر و ساعت فرار ،
به خودت برگردیم،
به امیری که سپاه ش دانش،
به رفیقی که سلامش پر مهر ،
به دل عاشق یک مرد که در جبر زمان
تنها ماند،
به تو باید برگشت ،
دو دهه پیش درآن غربت سرد ،
نوجوانی بودی که صداقت ميکاشت ،
فصل فصل تو و برداشت ازاین مزرعه ی مهر و وفاست ،
وسط این همه درگیری فرهنگ و کتاب و تدریس ،
جای یک حجم پر احساس که پیگیر تو باشد خالیست ،
جای یک زن خالیست ...
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود