سه شنبه ۱۹ فروردين
شش - حس - شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۳ تير ۱۳۹۱ ۰۰:۲۹ شماره ثبت ۷۴۰۹
بازدید : ۹۸۱ | نظرات : ۱۵
|
|
1- مژگانم از انتظار،
سپید شد؛
و لب هایم از سکوت،
کبود!
2- عینکِ آفتابی را تنها
برای "شرمِ "چشم ها
پشتِ گوش،
می آویزم!
3- چراغ ام را
برای کسی می افروزم
که خاکسترم را،
لگد نکند!
.
.
.
هر چراغِی روشن،
و هر راهی،
هموار نیست!
4- عنقریب
حوصله ی آفتاب؛
بر سرِ سایه ها
آوار خواهد شد!
.
.
.
قیامتی به پا کنم
تا دیگر بی پروا نگویند:
" دیدار به قیامت"!...
وقتی آزارم می دهند؛
بازارم داغ می شود!
و...
5- چقدر
غم را
برای "خود" بخواهم و
شادی را
برای دیگران!...
چه قدر؟...
6- وقتی آمسترانگ
قدم بر نگاه " تو" نهاد؛
من با مداد چینی
خورشید می کشیدم!
***
- پژواره -
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.