لطافت صبحگاهان یاد باد
آن زمان که پلکهای آسمان را گشود
و خورشید مردمکانش طلوع کرد:
رهگذر، آرام و سر به زیر، بر پل راه می سپرد
نیمه های پل، دستهای تقدیر او را متوقف کرد
ایستاد و از روی اتفاق - یا تنوع - سر از خلوت خویش برداشت
و در مقابل، آن آسمان زلال و خورشیدهای درخشان سبز را یافت
دیدگان رهگذر که تا آن زمان
جز خطوط مستقیم و تکراریِ کاشیهای پل را نپیموده بود،
اینک زیباترین خطوطِ منحنی را لمس میکرد
مرد آواره گفت:
«ای آفریدگار فلق، به تو پناه می برم!»
و عروج کرد در اعماق زیباییِ چشمانش
از طبقات آسمان یک یک برگذشت
تا آنجا که دیگر فاصله ای میان آنان نبود
شاید به اندازه دو کمان ابرویش که میگفت «نه»، یا کمتر!
غنچه ای جوانه زد...
گرمای نیمروز را به یاد می آورم:
آن زمان که غنچه از پرتو آن آفتاب مینوشید و میبالید
آن زمان که گمان میبردم خورشید، مشرق و مغرب را نمی نگرد
و مستقیم، چشم در چشمان من دارد!
مرد، گل را چید و تقدیم کرد:
«اگر هدیه را پذیری
همین جا خانه ای سازیم از گُل و آفتاب»
و بی صبرانه جواب را انتظار میکشید...
غروبی دلگیر بود
آن زمان که خورشید، در افقِ دریای چشمانش غروب کرد:
رهگذر گرمای دستهای آشنایی را بر شانه اش حس کرد
صدایی از پشت سر می آمد:
«بر پل مایست که محل گذر است، نه بنای خانه
بر لغو، کریمانه بگذر!»
مرد، تکانی خورد
و از معراج چشمان «او» به خویشتن بازگشت
رودخانه را نگریست
گلبرگهای پرپرشده ای بر آب میگذشت
پاسخی که منتظرش بود!
رهگذر دانست که عمق آن دریا و آن آسمان و آن معراج
بیش از ضخامتِ پرده ای از خیال نبوده است
می گذشت در حالیکه زیر لب می ستود
شاهکارهای کوزه گرِ نقاش را
که چه سان طبیعی، طرحِ چشمان را بر تندیسهای گِلی نگاشته است!
می گذشت در حالیکه هنوز عطر خاطره ای را
که در فضای پشت سر خورشید پیچیده بود استشمام میکرد...
شب فرا میرسید
بارش «برف» آغاز شده بود
و رهگذر به انتهای پل نزدیک می شد
دیرپاییِ شامگاهان را تحمل میکنم!
________________________________
اشارات:
قالوا لبثنا یوما او بعض یوم فسئل العادین ( گویند یک روز یا جزئی از روز در زمین بیش نماندیم. از فرشتگان پرس) (مومنون 113)
فکان قاب قوسین او ادنی (نجم 9)
و اذا مروا بالغو مروا کراما (فرقان 72)
موثر و زیبا بود