رفتی سهراب ؟!...
و مرا بر روی شاخه تنهایی زندگی رها کردی
رفتی ای واژه مردی
و رهایم کردی در شب دلتنگیت
مگذار در کنار غریبی از بالش تنهایی سر بردارم
و چشم حسرتم را رو به سپیدی مسیر قایقت باز کنم
که همچنان میرانی
و به من میگویی ، دور خواهی شد از این خاک غریب
آنچنان دور شدی که همه بهت درونم گل کرد
شایدمت میخواستی پای من باز شود
به سر کوچه شک و تردید
شایدم خانه تاریک تو در کنار دل تاریک من است
تو که رفتی سهراب همه تنهایی من تنهایی
مردمان ده پایین آب را گل کردند
سر ادراک همه مردم ده دار زدند
دیگر ادراکی نیست
و دگر فهمی نیست
و دگر در قفس هیچ دلی ، دلبر نیست
و چه خود خواه تو رفتی سهراب
رنگ شک سهراب ! ...
تو به من رنگی زن
کوچه باغ مذهب نیست کجاست
مسجدی را دیدم
مذهبش تنها بود
و خدا بود در آن تنهایی
گوش کن سهراب
تو به من آموختی
که اگر تنهایی
من خدایی دارم
که سر کوچه تردید
کنار در شک منتظر است
که مبادا بروی داخل در
پشت در هیچستان است