این شعر نیست بیت های زندگانی است
حرفهایی از حقیقت درد دلهای روانی است
قافیه به تنگ آمده و نظم و نثرم ریخته درهم
به دنبال ردیف نباشید که شعر نمی گویم
شاعر هستم و شاعری نمی دانم
و شمایان نیز
وقت خود را بیهوده تلف نکنید
بگذرید و نخوانید
دلشکسته ای چون من
دیگر صداقت باران را باور ندارد
هیچ حتی
آبی دریا و لاجوردی آسمان را
سوسوی مهربانانه ی ستارگان را
مناجات آرام ماه و لبخند پر زمهر خورشید و
بی تابی امیدوارانه ی باد و
لطف او را به گریستن ابرها بر روی دشتستان
هدیه ی بهار و تلاش خستگی ناپذیر تابستان و
لالایی ریزش برگ ها در فصل شاعرانه ها
و نه سخاوتمندی زمستان را
هیچ
حتی
اشک های دوشیزه ی شبنم در فراق هزاره ی گمشده در گلستان
و سوختن پر پروانه ی مجنون بر شعله های عاشقانه شمع
و صد البته
من در پاییز به بهار ایمان آوردم ، وقتی
صدای شکستن شاخه ها و
خش خش برگها را زیر گام های کودکی یتیم یافتم
آنگاه که در آرزوی دستی لطیف و لبخندی ملیح بود
و عروسک کهنه پوشش را در آغوش می فشرد و
تکه نانی خشک را در دهانش سق می زد
و صد البته
ایمانم سالها پیش به باور رسید
وقتی که دیدم عاشقی دار را بوسید
کارگری در آرزوی سیری شکم فرزندانش شهید شد
باغبانی ناامید مُرد و زنده شد و باز مُرد
دل حلاج با پرتاب گلی شکست ولی مردانه خندید
و صد البته
نه مثل کافکا و هدایت که بی طاقت مردند
نه همانند روسپی جستجوگر آبرو
نه شبیه چشمان کم سوی کودک فقیر گره خورده بر دستان خالی پدر
نه چون گازری که برای لقمه ای نان به دنبال رختی نو می گردد
نه مانند دژخیم دلسوخته ای که بر کشته ی تیغش می گرید
نه مانند محکوم آماده ی به اعدام که به دنبال بخشش گری می گردد
و نه و یا و همچون و مثل و مانند و ...
شاید نمی فهمم!
برای دانستن رنج ها برده ام
سال ها درد کشیده ام
شلاق و تازیانه ی تهمت فراوان خورده ام
برای به کف آوردن لقمه نانی به غفلت گریسته ام
هر روز و شب به درستی دروغها گفته ام
و صد البته
مرا وادار می کردند که راست نگویم
و چه بیچاره این مَرد
باید هر حرفی را باور کند
می گویند:
در سال های نه چندان دور انرژی نفت تمام می شود
خورشید هم می میرد!
سخت است ولی باور کردم
خورشید چند سالی هست که مرده است
وقتی که مهربانی رنگ باخت
«دیروز به چشمان خود دیدم در گوشه ی یک پیاده رو در منطقه اتابک دوسه کودک با پدر و مادرشان و اثاثیه ی قدیمی زندگی می کردند...»
سرمای خاموشی خورشید تنم را لرزاند
هیمه های بخاری دلم خیس شده بودند
نه توان درست کردن شومینه ای دارم
و نه طاقت نگاه سنگین نوجوان بی خانمان را
نه حوصله ی پوشیدن پالتوی ارثیه ی صبر ایوبی
و نه دستی برای گرفتن عصای موسایی
« البته دیدم هر که از آنجا گذشت نچ نچ می کرد و آه می کشید»
اما
از دولت دوست خبری نیست که نیست
همه جا همهمه ی بی خبری است
دل و دلبری گرفتار گردباد
قایق عاشقی در تلاطم مبتلا
نه برکه ای که کوزه ای پرشود
نه سبویی که راز داریم کند
خامه خشک و نامه مانده
«این روزها پیامک جای پستچی پیر و مهربان را گرفته است»
یادش بخیر... بگذریم ...