زبانم بند ...
قفلی از سکوت محض , بر اندیشه ام جاری
دوچشمم خشک و بی نور است
به تمثال شهیدِ غرق در خونی , نگاهی تیز می دوزم
ولی گویا ....... نگاه اوبه این مجنون خاکی نیست
نگاهش در میان آسمانی های است
چه رازی در پس چشمان حق بینش نهان گشته ؟ سئوال بی جواب من ....
چرا این کلبه چوبی, به این آلاله خونین , چنین طناز می بالد ...؟
نمی دانم چرا از آسمان , شرمی درون چشمهای اوست ....
زمین غرق تخیل ها .... و دیوار اتاق من .....به خود می بالد و در پوستین خود نمی گنجد
و لاله , این گل خونین بیادش از میان سنگ سر بر آستان دوست می ساید ....
ببین : نقش و نگار قالی افتاده بر این خاک ....
به جای گامهای استوارش دلخوش است , بر خویش می بالد ...
و او از پشت قاب چوبی تیره .... نگاه مبهمی بر مردمان این وطن دارد ...
چه آرام صوت زیبایی میان حنجرش با عشق می پیچد ....
وطن ......
ای وامدار خون صدها من , ترا آزاد می خواهم
مبادا وحشیان در سرزمینت آشیان سازند
وطن.....
ای سرزمین آرش و فرهاد
وطن ....
ای سرزمین پاک اجدادم
حلالم باد خون سرخ رگهایم که در پای تو جاری شد
منم از نسل رستم ها
منم آرش .... بمان آزاد
تماشا می کند اینک , زمینی را که خون گرم رگهایش بر آن جاریست و دشت لاله زار و داغدار اینک گواه اوست
نمی دانم: نپرس از من , که آیا پاسدار خون رنگین تو می مانند ؟
برادر : من تفنگت را زقربانگه عشقت روی دوش خویش بنهادم و راه سرخ آزادی که رفتی را ..... پسندیدم
برادر ..... پاسدار خون سرخت باز خواهم ماند
قسم خوردم به آن معبود آزادی ,
قسم خوردم به آه مادر دل پاره از داغت
قسم خوردم به بغض خسته بابا که با خود برد زیر خاک
قسم خوردم که من با جان .....ددان را از دیار عشق می رانم
برادر ای بخون آغشته .....من فرزند ایرانم
برادر ای شهید راه آزادی
بخواب آسوده و راحت
که من غمخوارِ ایرانم
تقدیم به روح بلند برادر شهیدم عباس شیردل