روياي من درگير برفهاي زمستاني ست
در گير و دار ختنه يك فتنه آني ست
در پهنه يك كشتي گم گشته درگير است
مانند يك گله كه لنگ مرده چوپاني ست
انگار روح ام لاجرم تبعيد كيهاني ست
شايد به نفرين زني از نسل خوباني ست
همواره يك دلشوره در اعماق فكرم هست
احوال من چون كودك گم كرده پستاني ست
خرداد و مردادم به هم اويختند و تو
تنها غم ات افتادن يك برگ آباني ست
در جنگل افكار خود در سايه مي خندي
غافل ز حال من كه دنيايم بياباني ست
در ساحل گرمي گرفتي افتابي مست
حالي كه جسمم طعمه يك موج طوفاني ست
در كوته افكار شعر كس نمي گنجد
هركس بخواند داند اين شاعر چه ويراني ست
نوري ز روزن هاي يك تبريزي باريك
اندر خم لمس چروكم روي پيشاني ست
اما كماكان تو ز حال من نمي فهمي
گويا گمان داري ره عشق هم خيابانيست
در روزها دارد هبوط نور خورشيدي
در شب به عصر حال حتما هم چراغاني ست
حكما حضور رهگذر يا رفتگر دارد
اصلا حواس ات نيست فكرت جنس تنباني ست
با من كه كل كل ميكني همواره مسروري
زيرا نميداني درون تو چه شيطاني ست
انقدر معصومي كه حتي اين نفهميدي
رهرو شدن در عشق پيدايي كه پنهاني ست
بازوي مردي پهلوان هيكل نمي خواهد
معشوق را در پيچ و تاب ره نپيچاني ست
در زير بهمن مانده مقداد ام نمي بيني
او شاعر وامانده شعري كه مي خواني ست
در كوته ابيات شعري سخت ميكنجد
كمتر كسي ميفهمد اين شاعر چه ويراني ست
شمعي فقط ميفهمد از حالم كه ميسوزد
در تنگ و تاريكيِ شبهايي كه طولاني ست
انجا كه من در من غريب افتاده و تنهاست
حرم نگاهت از قبيل رو به پاياني ست
داني كه در سرماي فصل من چه مي چسبد
بك نامه داغ از تو بي مبدأ پر از حس پشيماني ست
شايد بخندي ونفهمي طعم تلخ اش را
اين قهوه داغي كه هرشب بي تو قرباني ست
آخر ....كُني ان اعترافي را كه مي ترسي
خود تو جهنم مي نمودي هرچه مهماني ست
مقداد
غمگین و زیبا بود