غزل:
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
.
چرا، اینگونه بیتابی؟ تو که، من را رها کردی،
در اوجِ شورشِ غصّه؛ «درونِ حسّ پردردی»…
من از، اوّل، رها بودم؛ اسیرِ بندِ خود کردی؛
رها کردی و رفتی تا، بسوزم با تبِ سردی…
میانِ آتشِ غمها؛ درونِ لحظههای بغض،
وجودم ملتهب گشت و، رخم همچون گلِ زردی…
شدم، ذرّه، به ذرّه، آب؛ امّا، سوزشِ من را،
نفهمیدی؛ دلم خون شد، از این دنیای نامردی...
چه ساده، آمدم پیشت؛ ولی هرگز نفهمیدی؛
کنون که… پرزدم رفتم، به دنبالِ چه میگردی؟
زهرا حکیمی بافقی (الههی احساس)
🍃🌸🍃´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*🍃🌸🍃🍃
دوبیتی:
به من حق ده، دلم بیتاب باشد؛
وَ درگیرِ تبی، بس ناب باشد؛
زِ هجرانِ گلِ ماهِ شبافروز،
تمامِ «حسّ جان»، بیخواب باشد…
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
🍃🌸🍃´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*🍃🌸🍃🍃
حرفِ دل:
بعضی از آدما، انگار، فقط ساخته شدن، واسه اینکه: سنگ صبور این و اون باشن؛ این در حالیه که خودشون، زیر فشار کوهی از درد گرفتارن و هیچ کس حالشونو نمیفهمه...
بعضی آدما میخوانت، تا زمانی که براشون مفیدی؛ از یه زمانی به بعد، میرن و پشت سرشونم نیگاه نمیکنن؛ آب و شایدم خاک میریزن روی تمامِ خاطراتی که با تو داشتن و کارایی که براشون انجام دادی؛ یه احوال سادهم ازت نمیپرسن؛ امّا نه، ممکنه بازم یادت کنن؛ اونم موقعیه که حسّ میکنن، دوباره کارشون گیر کرده؛ بازم بهت چشم امید دارن...
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
🍃🌸🍃´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*🍃🌸🍃🍃
غزلي ناب و دوبيتي دلنشين
هر دو بسيار زيبا
دستمريزاد