آمَدش روباهِ دُزدِ ناقُلا
در رَه مرغان که گیرد جوجه را
مُرغَک دانا چو روبَه را بدید
بالِ خود بُگشود و دَر راهش پَرید
جوجه را در زیر پرهایش نمود
تا که پنهان سازَد او را هَر چه زود
آنچنان روباه پیرِ ناقُلا
شُد به ترفندی که گیرَد جوجه را
با زَبانِ چَرب گفتا بچه جان
گندم آوردم برایت این زَمان
مرغَک دانا چو این حیلت شنید
از برای جوجه چون قلبش تپید
لب گشود از بهر فرزندش چنان
گفت روبُه را نباشد آب و نان
جوجه نادان و بی مشعر بگفت
گُفته های مادرش را حرف مُفت
گُفت مَنعم میکُنی دیگَر چرا
او مَرا یار است و دُشمَن نِی مَرا
مرغَکِ دانا بِگُفتَش ای لَعین
کی شَوَدروبَه به مُرغان هَمنشین
گُفت این روبَه تو را گولَت زَند
گَر که گیرَد آنچنان پوسَت کَند
لُقمه ای گَردی تو ای نادان بدان
تا جِگَرگاهَت بسوزَد هَم زَمان
روبَه دانا از آن گُفت و شُنود
هَمچو گُل بِشگُفت و لَبهایَش گُشود
بارِ دیگَر شُد به حیلَت آشنا
جوجه را گُفتا کُنون نَزدَم بیا
مَن تو را چون جان پَرَستاری کُنَم
تا رفاقَت را کُنون جاری کُنَم
بار دیگَر مرغُکِ دانا بگُفت
روبُهَک دارَد به لب گُفتارِ مُفت
روبَهَک گولَت زَند ای بچه جان
زانکه روبَه را نَباشَد آب و نان
روبَهَک گُفتا کُنون ای نازنین
گندم آوردم گُذارَم بَر زَمین
جوجه گفتا میروم در پیش او
تا خورَم گندم نترسم من زِ او
مات شُد آن مرغک دانا چنان
از زبان چرب روبَه هم زمان
جوجه گُفتا من نمیترسم زِ او
میرَوم تا دانه گیرَم من زِ او
بار دیگر مرغک دانا بگفت
کم بزن بر لب کنون گفتار مفت
کی شود روبه به مرغان آشنا
میخورد اینک تو را همچون غذا
کی شود گرگان رفاقت بره را
تا که سگ باشَد نگهبان گله را
کی شغالی را بشد همراه شیر
تا که در چنگال او باشد اسیر
روبهک گفتا به حیلت جوجه را
مادَرت باشَد خِرف پیری چرا ؟
چونکه پیران را خِرف باشَد بلا
اینچنین باشَد زَبانَش بچه را
عاقبَت آن جوجه گُمره شد چنان
پَند مادر را نشد از بهر نان
گُفته های کِذب روبَه را شنید
رفت و ناگه ناله اش آمد پدید
روبَه دانا گرفتش بر دهان
ناله اش آمَد به گوشم ناگهان
ناله اش آمد به گوشَم اینچنین
التماسش را شنیدم از جَبین
مُلتمس آمد به مادر از قضا
شد طمع کاری به جانش این عذا
چون گرفتش بر دهان روباه پیر
جوجه گفتا مادرم دستم بگیر
مرغک دانا بگفتش ای جوان
جان شیرینت بدادی بهر نان
جوجه گفتا مردم از درد و عذاب
گول روبه خوردم از بهر غذا
پس بدادم رسید مردم من
گول این نا رفیق خوردم من
بالم از بیخ کند و پایم خورد
شکمم پاره کرد و بالم خورد
پنجه اش رفت تا جگرگاهم
من چنین دوست را نمی خواهم
پیر مرغ جواب داد بُرو
بعد از این پند پیر را بشنو
هر که پند بزرگتر نشنید
آن بدید که جوجه بچه بدید
جالب و زيباست