کودکی بودم میانِ روستا... یادش بخیر!
مثل آهو می دویدم هر کجا... یادش بخیر!
خاله بازی ، تیله بازی ، آب بازی ، هفت سنگ...
خنده های ریز ریز و بیصدا... یادش بخیر!
مثل دامی روسَری را میزدم در آب تا
پُر کنم از ماهیِ زردِ بلا... یادش بخیر!
شاخه ها بی تاب ِ بازی های گوجه سبزها...
میزدم بر گونه هاشان چوب ها... یادش بخیر!
شاه سنجاقک که می آمد کنار جوی آب
میزدم بر بالهایش گیره را... یادش بخیر!
غرق بازی می شدم حتّی غذا یادم نبود...
مادرم می گفت: #شبنم جان بیا... یادش بخیر!
می پریدم مثل خرگوشی به دنبال پدر
تا بدزدم بوسه های بی هوا... یادش بخیر!
رقص می کردم میانِ دامنِ پُرچینِ چای
بوسه میزد باد بر موی رها... یادش بخیر!
لابه لای بوته های سبز و زیبای سرخس
توت وحشی چشمکی میزد مرا... یادش بخیر!
دور لب هایم به رنگ توت میشد یادم است
خاله می خندید، یعنی ناقلا!... یادش بخیر!
"کودکی مثل بهاری بود و برق آسا گذشت"
کاش برگردم به آن دیروزها... یادش بخیر!
#سمیرا_خوشرو_شبنم
خاطره انگيز و زيبا بود