عاشق مردن را دوست دارم
باز حداقل خيالم راحت است كه تا لحظه مرگ و پس از ديدار با عزرائيل هنوز عاشقت هستم
قلبي كه غذا مورگان شده است هنوز برايت ميتپد
چشماني كه ديگر ضيا سابق را ندارد و به گونه اي تيره و تار شده است باز به دنبالت ميگردد
در دستانم هنوز گرماي اخرين اغوشت هست و هر لحظه داغ تر ميشود
من ميدانم ان دو فرشته كه قرار است از من سوالاتي بپرسند قبل از هرچيز ميگويند
اخر چرا؟
با اينكه ميدانستي نمي ماند
با اينكه ميدانستي دوستت ندارد
با اينكه در قلبش جايي نداشتي
اما تو تمام زندگي ات را به پاي او گذاشتي
به گونه اي كه فراموشت شد زندگي
آنگاه من ميمانم كه چه جواب دهم
تو بگو، تو به من كمكي كن
اخر راست ميگويند
الان ميفهمم كه چه كردي با من
ولي با اين حال باز دوستت دارم
باز ميخواهمت
چنان ويرانه در قلبم ايجاد كرده اي كه فقط دستانه تو آبادي بخشش است
چنان زخمي در دلم كاشته اي كه فقط نوازشت مرهميسـت برايش
چنان عشق در من ايجاد كرده اي كه فقط امدنت به من آسودگي ميبخشد