دوش دیدم دُختری با مادرش
واله و شیدا شُدم اندر رهش
مَه به رویش گو خجالت میکشید
عطر گیسویش طراوت میکشید
رفتم اندر راه این دُخت بلا
چشم بسته رفتم اندر ماجرا
گفتمش ای دُختر شیرین اَدا
بوسه ای خواهم زِ لبهایت بجا
با غضب ناگه نگه کردش مرا
یک قدم آمد همی چون سوی ما
لب گزید آن دُختر شیرین اَدا
آنچنان سیلی بزد بر گوش ما
چون بِزَد سیلی به گوشم پر صدا
شُد به چشمانم زمین اَندر هَوا
مادرش ناگه بیامد سوی ما
گفت بَر مَن ای جوان بی حیا
گو خجالت را چُنان بَلعیده ای
بی خرد دُختَم تو تنها دیده ای
گفتمش شرمنده ام اینک بجا
چون که مَجنونش شُدم بی ِادعا
چون خَرامان بَر رَهم پا بر گشود
مَحوِ زیبائی شُدم قلبم رُبود
عشق را اندیشه خالی شُد عَجَب
عاشقان را کِی خِرَد باشد به لب
عشق را دیوانِگی باشد به لب
کی بُوَد دیوانه آگَه با خِرَد
مادرش گُفتا که ای مَرد جوان
کی شود عاشق چُنین پُررو عیان
عشق را باشد خجالت در میان
کی بباشد عاشقی را اینچنان
یاد این سیلی بماند خود بدان
عاشقان را رَه نباشد اینچنان
گشتم آخر سر بزیر و نا توان
گُفتمَش شرمنده ام از این زبان
گُفتَمَش اینک مَرا از خود مَران
چون که مَجنونت شُدم بی امتهان
عاقبت رَحمَش بیامَد او مَرا
شاکِر خالق شُدم این قصه را