اینجا مرا هر روز پنهان میکند این شب
باید که باشد پیش چشمانم شبیه درد
بغضی درون دستهایم میدهد هی جان
هر روزِ من مثل زمستان است سرد سرد
من عابری پرزخم بودم قبل از این مُردن
دلواپسِ یک اتفاق ساده ی گمنام
انگار قلبِ من پر از حجم ''نباید'' بود
یک عادتِ دیرینه، در یک خانه ی بدنام
من اتفاقِ تلخ ''رفتن'' بودم از اول
"ماندن" برایم معنی پوچ و غریبی داشت
''فردا'' شبیه خوابِ یک ماهی به روی آب
مثل هوای عاشقی حس عجیبی داشت
هرروزِ من دیروز و هر دیروز عمری بود
در لابلای اشک هایم زندگی کردم
از عمق دستانم صدای زجه می آمد
من، زندگی را نه! ''خودم'' را مردگی کردم
من خانه ام ویرانه ای از جنس باران بود
در حسرت پیدا شدن هر روز می مُردم
خاک تنم سرد و دلم سرد و چراغم سرد
من غربتم را با خودم تا خانه میبردم
من باد بودم، موج بودم، صخره و فریاد
روزی که از همخانه ی خود پشت پا خوردم
خنجر کشیدم وقتی از پهلوی خود بیرون
مثل زمینی خاک خود را با خودم بردم
از ''بودن''م خسته شده آیینه بر دیوار
تکرار در تکرار.. کابوسِ مرا دیده
در سینه باید جای این دل سنگ بگذارم
شاید خدا هم روی تختش، تخت خوابیده