گلبرگ سبزش را کنار پنجره بازی میداد , عکسش درون میز شیشه ای خودنمایی میکرد , خانه نمایی دیگر پیدا کرده بود از روی خوش لبخند سبزش...
کنارش نشستم و با لمس برگ سبزش محبتی را در وجودم احساس کردم , گفتم گل زیبا چه آرام گوشه ای نشسته ای و برای خودت دلبری میکنی , چقدر زیبا برگ هایت را باز کرده ای و در زیر نور خورشید , آفتاب را میپرستی...
حالم خوب نیست همه ی افکارم در هم تنیده شده است مثل شاخه های سخت درختان ولی بدون هیچ جوانه ی امیدی...
کاش جای تو بودم , چه کنم مهربانم , کاش مهربانی را از تو می آموختم چه آرام در گوشه ای نشسته ای , همه ی خانه یک طرف , تو یک طرف...
دست هایت همیشه باز اند به درگاه خدا , چه باران ببارد , چه نبارد , تو کمکم کن تا حالم را بفهمم....
صدائی را از درونم احساس کردم...او هم انگار با لبخند به صدایی که از پشت پنجره می آمد اشاره می کرد , خوب گوش دادم , نسیم صدای حق را همه جا میبرد , الله و اکبر...
زیبا و دل آرا