همه آرام ! همه خندان ! چو گوسفندانی ، همه در بند یک زندان !
یکی از حال خویش گریان
، یکی از کیش خویش نالان
، یکی از مال خود بی بهره و بی جان
، یکی دنبال لقمه نانی ، یکی خسته
، یکی عاشق و دلبسته، یکی آرام می خندد
، دهان بر اعتراض می بندد، گروهی عاشق گرگند
، فراری از نی چوپان و درگیر کابوس شیرین اند
، گریزان از غم فرهاد .
همه افسرده و خاموش در این سکوت سرد پاییزی
، صدای ساز می آید ،صدای نی لبک چوپان تن ناز می آید
، صدا گویی به تو فرمان می راند ، بخواب آرام که من بیدار بیدارم
، همه از ساز این چوپان در خوابند
، کسی فریاد آزادی بر می آرد ، به پا خیزید
، به پا خیزید، تا کی در این ظلمت می مانید
، تا کی از این چوپان دستور می خوانید
،چرا از چوب چوپان هراسانید
،یکی گفتا که این گرگ است
، مگر چوپان به خواب رفته
، که گرگ آهنگ ما کرده، به پا خیزید او را از خواب بر گیرید
، که ما باید این مرتع را نگه داریم، تمام هستی ما این است ! آزادی چست ؟
مگر جز چریدن در مرتع سبز است !
چوب چوپان به زه مکر گرگ هست مارا ! حذر باید از این گرگ بد طینت ، که گرگ قصد جان ما کرده.
همه سرگشته و حیران ، یکی این سو ، یکی آن سو ، یکی در فکر آزادی ، یکی در بند چرایی
صبح گاهی، یکی آهنگ گرگ کرده
، یکی چوپان را می خواند ، یکی شان گرگ را منجی می پندارد، یکی او را ابلیس می داند ، ولی افسوس نمی داند ...
که خون در چوب چوپان است و آزادی در چنگال گرگ مدفون.