زمستان بود و سرد بود
تک درختی در میان حیاط خانه مان بی برگ بود
صبح و شب با عندلیبان در جنگ بود
یادم آید یک زمانی پیراهنش صد رنگ بود
عشق بازی عندلیبان با غنچه هایش همچو نوای یک چنگ بود
یک روز دیدم
بدن لختش زیر دانه های برف مستور بود
ولی درخت بسیار مسرور بود
به او گفتم
کجا دیدی درختی در زمستان
ندای شادی از خود سر دهد در باغ و بوستان
حواست هست سخت زاری
نداری بر تنت رخت بهاری
زمستان فصل ویرانیست می دانی
مگر از چشم سرما دور بودی
یا مگر در نقطه کور بودی
درخت خود را تکانی داد
برف بارید !!
گفت :
کجا دیدی که سرمای زمستان
کند رحمی به گل اندر بوستان؟
کجا دیدی درختی لخت و عریان
در این سرمای سخت فصل سوزان
بپوشاند خویش را جامه سبز بهاران
کند خود را تزیین چون نو عروسان
لب غنچه باز شود در بوستان ،کجا دیدی بهار اندر زمستان ؟
حال بنگر شکوفه هارا بر پیکرم نمی بینی
مگر تک تک غنچه های پیراهنم را نمی بینی
مگر ته مانده احساس پاییز را
در لا به لای دانه های برف روی پیراهنم نمی بینی
زمستان ،زمستان ،زمستان
یک رنگ ترین فصل خدا را نمی بینی
زیبا بود