من از تو می گویم ولی در هیچ شعری
جایی برای گفتن از زیبایی ات نیست
من بیشتر به فکر خود هستم وگرنه
آغوش من اندازه ی تنهایی ات نیست
وقتی که جرئت می کنم از تو بگویم
یعنی که در عاشق شدن خودخواه هستم
اصلاً چرا اصرار دارم با تو باشم
خودخواه هستم، واقعاً خودخواه هستم!!
تو خسته ای از زندگی، از مرگ، از عشق...
از این که باید تابع تقدیر باشی
من هم که از زیبایی ات کم شعر گفتم
حق داشتی از دست من دلگیر باشی
حق داشتی من را بکاری زیرِ باران
وقتی برای غربتت کم گریه کردم
حق داشتی از من برنجی وقت رفتن
حق داشتی حق داشتی دورت بگردم
از گریه های تو دل پاییز خون شد
از خنده هایت چارفصل من بهار است
باید بسوزانی دلم را دیر یا زود
زیرا زمستان بدی در انتظار است
این اشک ها این شعرها قابل ندارند
باید برای تو زمین را جا به جا کرد
زیبایی ات، زیبایی ات، زیبایی ات... آه
ای کاش می شد حق مطلب را ادا کرد!
در چشم هایم زندگی کن عشق من، تا
از خواب هایم رفـ/تنت را پس بگیرم
جان کندم و جان دادم اما عاقبت عشق
تصمیم می گیرد بمیرم یا... بمیرم!
■
این شعر را تنها تو می فهمی عزیزم
جعفر حبیبی