جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب جعفر حبیبی
|
مثل یک سنگ، در اسارتِ کوه
آرزوهای سرنگون دارم
مثل مستی که واقعاً مست است
مثل دیوانهها جنون دارم
■
خواب دیدم: کسی چراغم را...↓
فوت کرد و درِ اتاقم را...↓
بسته بود و دو دستِ داغم را...
زیر یک سقف واژگون دارم↓
سرِ خود داد میزنم، سرِ خود:
شیرِ «از سینهام بزن بیرون»!
تیرِ «از سینهام بکش بیرون»!
کیست این زن که در درون دارم؟
کیست این؟ [میکشد مرا به اتاق]
چیست این؟ [جای بوسه یا شلاق؟]
میکِشم هرچه میتوانم را
هرچه از کاغذ و توتون دارم
روی تختم درخت میکارم
بعد هم مثل ابر میبارم
تا خودِ صبح... تا خودِ خودِ صبح...
توی چشمم چقدر خون دارم!
■
صبح شد! خوابم از کسی برخاست
خوردم از سر به سینهی دیوار
ریخت اجزاءِ کلِ شعر به هم
فحش دادم به واژهها... به خودم...
جعفر حبیبی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
عالی
دستمریزاد