روزی ؛ زن و مردی چو بس مهربان
با پسرانی کوچک و خوش زبان
در زندگی شان ؛ همه چیز جور بود
رضایت و شادی و هم شور بود
مرد ؛ پر تلاش و کاری وخوب بود
از زندگی راضی و محبوب بود
اما نگردید همه چیز بر مراد
سراب شد آن همه روزهای شاد
دردا از آن روز که معتاد شد
آن همه شادی ؛ همه بر باد شد
روزها ؛ گذشتند ؛ زِ پی یگدیگر
دگر ؛ نبودش ؛ آن پدر یاریگر
خیلی ز شب ها که نرفت به خانه
یا که زِ منگی می گرفت بهانه
وای بر آن زن که چه بی خبر بود
مرد ؛ گرفتار و چه بی ثمر بود
زن را به بادِ کُتَکَش ؛ می گرفت
او پسران را کمکش ؛ می گرفت
از در و دیوار ؛ چو بالا می رفت
دزدی می کرد و زِ آنجا می رفت
خانه ؛ که پُر بود زِ نور و نوا
پُر شد از ؛ دود و دروغ و جفا
پدر ؛ کارتن خواب و ولگرد شد
مادر ؛ دست فروشِ پُر درد شد
عاقبتِ کارِش ؛ به زندان کشید
زن ؛ بارِ تنهایی به دندان کشید
یارب ؛ بِکَن ریشه ی هرچه مواد
که زندگی را بَرَدَش تند باد
زیر و زِبَر چون کُنَدَش ؛ عشق را
می بردش ؛ عشق و کُشد ؛ صدق را
پاییز 96