اندوه ، سرایی ، که نه نام و نه نشانش
افسوس ، بهاری ، که سر آورد خزانش
فریاد ، کـه از رهگذرِ حـادثه ای شوم
بردند ، از آسایه ی ما ، امن و امـانش
با خـونِ جگـر ، حرز نوشتـند به دیوار
مردان و زنان ، خُرد و کلان ، پیر و جوانش
دادیـم به دزدان ، سندِ خاک و دیاری
کز هر وجب آوازه ی گنجی است گِرانش
گفتند به ابله که : زَر از شاخه بروید
او نیز چنین گفت و قسم خورد به جانش
امـروز بـه هـر کِسوَتِ پـر رونـقِ بـازار
آثـارِ رکـودی است که برچـیده دکـانش
سنگی که ز فریاد تظلُّم زدی ای دوست
دریاب به دنـدانِ خود امـروز زِ نانش
ای بی خـبر از عاقبـت وهـم پرسـتی
تا هر دَرَکی می رود این وهـم برانش
ماییم که بـر مقبره ی وهـم تو عمری
صد فاتحه دادیم به روح و به روانش
و آن قبر که بر گُرده ی او فاتحه بستیم
نه چاله به خود دیده و نه مُرده میانش
این شِکوه ، به هر محکمه بُردیم بُریدند
حُکمی که گنـهکار کند شِـکوِه گَرانش
در هـر کـه ببیـنی اثـر ناله هـویداست
از طـرزِ نگـاه و حرکات و سـخنانش
بُگذر که گذشت از سرِ ما موجِ تباهی
هـرگز نشنـیدیم ، کسـی دیده کَرانش
فرسوده ی یک عمر ، امیدیم و تکاپو
بی بهره از آن عمر ، که فرسود زَمانش
غزلی ناب و زیباست
مبین مشکلات جامعه