آخر ، یک شب
تنهای تنها
برفرش آسمان سوار می شوم
و ستاره را می چینم
بی تار برتارک تاریکی می نوازم
فریاد می زنم از
عمری انتظار
از
لحظه های فراق
از
درد بی شمار
به دقیقه حرف خواهم زد
و
باثانیه سکوت خواهم کرد
و
دنگ دنگ ساعت را به تماشا خواهم نشست
چون گوشی دارم برای شنود
دیده ای برای شهود
و
دلی برای صعود
و
قلبی برای شکستن
و
آبرویی برای ریختن
و و و..
بگذارید دستانم را قلم کنند
رگ های حیاتم را قطع سازند
بر نخل خرمایی به دارم کشند
زبانم را به تهمت گفتن ببرند
بارها و بارها بسوانندم
اما سکوت نخواهم کرد
فریادم عرش را به لرزه در می آورد
گفته ام و می گویم و باز فریاد خواهم شد
من و قلم
که قسم به او
به نام پاک او
او را ارزان نمی فروشم
انگشتانم را کرایه ی نان نمی دهم
پاهایم را فدایی بیراهه ی گنج نمی کنم
زبانم را به ستایش غیر نمی گشایم
چشمانم را به دنبال بیگانه نمی فرستم
من
آری من
زندان را قبل از آمدن خریده ام
هجرت را پس از آمدن آموخته ام
دار را برای رفتن بوسیده ام
ظلمت را در روز دیده ام
نور را در شب یافته ام
شما می گویید
سیاهی آخر کار است
خیمه ای است برای غروب
چادری است برای شب
بگذارید بماند
من و شب بیداریم
با ستاره ای دردست
شیرینی روز را
فریاد خواهیم کرد
برای دیدن پروانه شمع آجین خواهم شد
می سوزم و دوباره خود را به آتش می سپارم