صبحگاهی دانه پاشیدم ز بهر مرغکی
تا به دام افتاد کردم خنده مستانه ای
در خیال آمد که او را خوش نیامد فعل من
باشدش بر من نگاه خیره و خصمانه ای
با حزین نغمه اش گردیده با من هم سخن
گویدم بینی چه زارم من ز بهر دانه ای
حالیا بر من مخند زیرا که بودم چون تویی
میگشودم بال خود با جست مغرورانه ای
جفت من باشد یکی خوشخوان میان مرغکان
بین صدها بوده ام در چشم او فتانه ای
بست و بندم را بدیدی بر گمانت ابترم
من به دشتی بودم و آنجا بُدم کاشانه ای
دشتی از ریحان و سنبل عطر شبنم در چمن
شاپسند و زنبق و یک درمیان شَه دانه ای
قل قل چشمه که جوشد از میان سنگ و گِل
می بنوشند از کِه و مِه ' نَبوَدَش پیمانه ای
نغمه خواند بلبلی از وصل یار و بوی گُل
خیره گشته شاپرک بر رقص یک پروانه ای
میگریزد بچه آهو از عِتاب مادرش
کرده با پای خودش لِه توشه سالانه ای
میخراشد سینه دشت نهری از درد فراغ
عشق او رفته ' همان ماهی که بُد دردانه ای
میکند مدهوشت این بو و بَر و نقش و نگار
تا نبیند چشم تو گویی به من دیوانه ای
من که بودم غرق حیرت بر لبم مهر سکوت
گفتمش خاموش مرغک وَه که تو پُر چانه ای
این که میگویی بهشت است نیست بر روی زمین
گر بُوَد جای تو آنجا پس چه در غمخانه ای
مرغ نادم ناله ای زد من بخوردم غصه اش
گفت' بنشاندی به قلبم ضربت رندانه ای
من خودم کردم طمع'اکنون به دام افتاده ام
وَر نه مرغ قانعی اینجا نبودش خانه ای
گر بِدادت نعمتی خالق تو سرمستی مکن
بهره ات گیر و بُخور سیر و بده شکرانه ای
گر نمودی شکر و او بر نعمتت افزون نکرد
گو فریبم دادی و باشد جزایَت یانِه ای
برد در فکرم فرو مرغک چو گفت این داستان
آنچه او گفت باشدش حرف خردمندانه ای
گویی بر من میزند طعنه' دغل با هوش باش
بهره ات از او همین پند است اگر فرزانه ای
کردمش مرغک رها او هم بزد جستی به بام
شد درون من مشَوَش همچو یک ویرانه ای
درودبرشما
بسیارزیبا