لختی در اعوجاج خطوط ممتد
و در اعماق بی کرانه ی خورشید
در انتظار چشم های نگران
در عبور تو در توی فاصله ها
و در نگاه خواهش ها تو را تمنا می کنم
رد پایت بر سنگفرش دلم سنگینی می کند
تو ایستاده ای
و ثانیه شمار دیگر صبرش لبریزشده
می خواهم این قانون را برای اولین بار بشکنم
هرچه بادا باد
هیچ فریادی نمی تواند مرا به ایستادن فرا بخواند
می روم
می دوم بی تاب
ایست!
نمی شنوم یعنی گوشی برای شنیدن ندارم
نورهای رنگی درهم می پیچد
بوق و سوت ممتد با کلاهی سفید مرا تشویق می کنند
دلم می خواهد با این آهنگ برقصم
تو را به حلقه ی دستانم فرا می خوانم
و سر بر شانه های هم
در میان هیاهوی ساز و آواز شهر
نوای تنبور پیرمرد خراسانی مرا به وجد آورده
آرام برایت شعری می خوانم
و تو به رقص می آیی
بی خیال و آسوده از هر های و هویی
پیچ و تاب دستانت آسمان را می شکافد
گویی از این قنوت خسته ای!
می خواهی زود غزل خداحافظی را بخوانی
آرام باش و صبور چون من
یک من مثنوی سروده ام