پنهان ساخته ام غم فراقت را
در پس لبخندهای هر روزم
اخرین نگاهت
ببین چگونه قاب شده است
در پس دیدگان مرموزم
آه،
این چهره دروغینم
بی تو آخر چه کار می آید
چهره باید که بی نقاب شود
آن زمانی که یار می آید
قلب کوچک مرا ببین آخر
در پسِ این نقابهای دروغ
ذره ذره چگونه آب شده است
بازآ
بازآ که در تلاطم روز
دیده تنها به دیده ی تو قاب شده است
جان من
بین که بی رخ تو
شبم آخر کجا چراغان است
دل تنها
بدون هم صحبت
جایگاهش به کنج زندان است
دل من کولی و خرابه نشین
بهر یافتن تو ای جانا
در پس این شلوغ بودن ها
دست بر دامان اسطرلاب زده است
هر چقدر هم که دور می گردم
در پی تو روانه هستم باز
همه شهر نقش دیده ی توست
که در آیینه بازتاب زده است
همه جا نقش میکشم به قلم
که دل من تو را که میخواهد
باز اگر چه که بی درایت و فکر
نقش واهی به روی آب زده است
باز هم
دوباره دفتر و شعر
باز هم
قلم
نگاه
تصویر
باز، من
دلم فراق زده است
دلم آخر تو را که میخواهد ...
ببین چگونه قاب شده است
در پس دیدگان مرموزم
درودبانوی عزیزم
بسیارزیباست