اهل این خاکم
روزگارم بد بد
بدتر از این حتّی
در زمستان گلستان خیال
خبر از هوش و دگر ذوق و سر سوزن نیست
خبر از سبزی باغ و عطش بیژن نیست
همه جا پر زخبرهای دروغ و دو دلی است
راستی مرده و باب دغلی است
مادری دارم بهتر از آیت قرآن مجید
با دلی پر ز همه عشق و امید،
که به من می گوید
و توکلت علی الحی حمید
گفتم ای مونس چشمان ترم و همیشه به درم
به تمنای رجوع باران به تمنای بهاری دیگر
مادر این قصه آب و عطش است
داستان عطش بی دینی است
همه با دوز و کلک
همه با ریش و ریا
ژست ها می گیرند ظلم ها می دارند
و به دلق کهن درویشی حرمت ارزش مولا شکنند
تو بگو مادر من با توکل عطش عشق به او می خوابد؟
او که فرمود زمین ارث شماست
پس در آن فکر تخطّی نکنید؟
او که فرمود به باران که ببار تا بشویی ز دل تیره خلق همه عصیان و گناه!
گفتم ای مادر من! من در این دار فنا حیرانم
که چرا تکّه نان ارزش ایمان دارد
و چرا آبروی خلق به نانی ببرند
وخدایی دارم که در این نزدیکی است
و خدا می داند شهر من پر زخداهای بشر ساخته است
یک خدا صاحب زور دیگری صاحب زر
بندگان طاعت اینان به از آن یار کنند
بگذریم هم قفسان
آخرش ما و اطاقی تاریک که زما می پرسند
تو چرا طاعت او ننمودی؟!
تو که می نالیدی که خدا هست و در نزدیکیست
وخدایا تو ببخش هر چه گفتم غلطی بیش نبود
به امید کرمت صاحب ایوان کبود
و تو سهراب که قرنی است کنون شعر نو پای مرا دزدیدی!
تو و شعرت همه را حکم به حبس ابدی خواهم داد
در دل تار تواریخ و زمان
پای آن کاج بلند لای آن شب بوها
دفن خواهم فرمود
ز من ای شاعر شوریده مرنج رسم اینجا این است
بی حضورت تو به الحاد و دغل محکومی
حال فرقی نکند بین من و تو سهراب
شعر من شعر تو و شعر تو شعر من است
هر دو از خالی گلدان لب طاقچه ها نالانیم
حال فرقی نرود بین سماوی و سپهر
هر دو از آبی آن طاق بلند می نوازند سخن
که تو خود می گفتی
هر کجا هستم باشم آسمان مال من است...