بهشت زاهد
زاهد خلوت نشين كوه و دشت
سایه مرگ آمد و نزدش نشست
با خيال خود سخن آغاز كرد
سفره ی صد آرزو را باز كرد
گفت ما را رود شير و انگبين
لحظه ها پايان ندارد بعد از اين
سبز بادا لحظه هاي زندگي
غم نبينم ، ني ببينم خستگي
در كنارم حوريانِ خوش كلام
صد دو چندان باشدم آنجا غلام
عاقبت آن مرگ بر جانش نشست
با خیال خام زین دنیا برست
چون كه جان را این چنین تسليم کرد
سوی حق شد بر خدا تکریم کرد
گفت سهم ما بگو از حورِعين
از شراب و از كباب و انگبين
پاسخ آمد، گو چه كردي آن طرف
من بگويم، تا چه داري اين طرف
گفت در زهد و صفا بوديم ما
سر به راهت، بي گنه بوديم ما
در كنار كوه سنگ و كوه خاك
لحظه هاي زندگي بگذشت پاك
عمر ما بگذشت در راز و نياز
روز ما در روزه، شب در نماز
پس نگارو عشق دون هرگز نبود
وصل یار و عیش دون هرگز نبود
در گدايي زين و آن، دنيا گذشت
پاک چون پیغمبران آنجا گذشت
كام نگرفتیم و زآنجا رهسپار
سوي عقبا آمديم از بهر كار
پس جواب آمد كه اي نادان چرا
نعمت ما را چنین كردي فنا
كي تو را فرمان نموديمت چنين؟
كي بگفيمت گدايي در زمين؟
كي تو را گفتم نماز اندر نماز؟
كي بگفتم جمله شبها در نياز؟
پس كدامين آيه آمد اين چنين
مردن و پژمردن روي زمين
اي كه در دنيا نكردي زندگي
كي توان گويي كه كردي بندگي؟
صد هزاران سال در ساز تو شد
صد هزاران پيچ و خم راز تو شد
بيشمار از نقطه آمد در زمان
تا كه نقش تو در آمد در میان
هرخط و خال تو را صد ها هزار
نقطه ها از عشق بنمودم كار
در قرين از تو دگر آمد پديد
پس کمال از وصل ایشان آفرید
امتنا ورزيدي از وصلي چنين
خود گريزان كردي از اصلي چنين
ما تو را گفتيم تا شيدا شوي
از منت آيي برون، پيدا شوي
كي توان پيدا شدن بي گم شدن؟
كي توان انباشت مي، بي خم شدن؟
خود شكستي ظرف ما بي اذن ما
اين چنين بر خويش و ما كردي جفا
قدر خود هرگز ندانستي چه بود
زين سبب دنياي تو بازيچه بود
گر بسازي يك سبو از خاك و گل
زآن سبو كس ناشدي سيراب دل
كوزه گر را زحمتش بر باد باد
بر سبويي اين چنين فریاد باد
بر فنا كردي تو عمر خويش را
ما بسوزانيم چنين درويش را