يکشنبه ۲۷ آبان
|
آخرین اشعار ناب علی سالاروند
|
#طُ
اپیزود اول
در جمع از فلسفه گفتم و تو سرفه کردی
از مذهب از رئالیسم، سوسیالیسم و از... و تو هی سرفه کردی
بعد غزلی خواندم به یک بیتش که رسیدم، سرفه ات بند آمد
نگاهت کردم، نگاهت را دزدیدی
دوباره می خوانم: "گر میل دلت به جانب ماست بگو"
نگاهت کردم و دوباره نگاهت را دزدیدی
ادامه دادم: "گر هست بگو، نیست بگو، راست بگو"
نگاهت کردم، چشم هایت گِرد شده بودند
من جانب، جمع جانب، بحث ها، فلسفه ها همه جانب
من مِیلَمو، تمامم جانب شماست...
چه زمزمه ی ناخودآگاهی میان حنجره هایمان هست...
هست...
هست...
#اپیزود_دوم
داشتی از فلسفه می گفتی که محوت شده بودم
آنقدر که آب در گلویم شکست
نفهمیدم چه شد...
حَظ می کردم از صحبت کردنت، از لحن صدایت
هی گفتی، از فلسفه، از رئالیسم، از...
بعد که رسيدی به ادبیات بیتی را شروع کردی
خواندی...
نمی دانم چرا تمام وجودم گٌر گرفت
سٌرفه ام چرا، امّا دوست داشتنت نه، بند نمی آمد که نمی آمد
نگاهم کردی تحمل حجم این همه لذّت را در چشمانت نداشتم
دوباره مصرع را تکرار کردی، چشمهایم را دزدیدم که رسوا نشود این دلِ رسوا
امّا بیت را که کامل خواندی دیگر من، من نبود
بی اختیار لب هایم آهسته باز و بسته می شدند:
هست...
هست...
#علی_سالاروند
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.