باز می خواهم تو را
بعد از آن دم که دل
عابد چشمان تو شد
اینک آن دل هوس زلف تو را کرده است
یادت آرم که از یاد نبری
زیر باران با هم عهد بستیم
عهد ما عهد دو قلب در شب باران بوده
شاهد و ناظر ما
نفس گرم تو و نبض دل من بوده
گوئیا قاصد ما باد صبا می باشد
باز باران بارید
بوی نمناک نفس های تو را می شنوم
باد دیگر خبری از تو نمی آرد باز
گرچه قالیچه دل را قوت پرواز نیست
از سلیمان زمان باز مدد می جویم
تا مگر آصف او
در دیاری که چون دوزخ حشر
آتش فقر عواطف در آن شعله گرفت
خیمه عدل محبت زند
باز مهتاب تابید
بعد از آن شب که مهتاب رخت
شعله ای در دل پر عاطفه ام روشن کرد
و در آن ظلمت شب های دراز
موج گیسوی تو را من نوازش کردم
تا مشام دلم از زلف تو خوشبو بکنم
و علیرغم طلوع سحر یلدایی
در سیاهی شب چشم تو من زل زدم
خواب شیدا شدنم را دیدم
و من آن شب چه یلدای قشنگی داشتم
باز چشمم گریست
بعد از آن روز که دید
خنده ها با دگران می کنی و
ناز بر این
دل شیدا شده من روا می داری
شرط انصاف نباشد بت من
شمع بیگانه شوی
گر چه دانی دل من
شوق پروانه نور وجودت دارد
فکر کردی که از یاد تو من می کاهم
فارغ از اینکه بدانی
ریه هایم
ز هوای با تو بودن پر شد
باز می گویم که باز
باز می خواهم تو را
زیبا بود