پنجشنبه ۲۹ آذر
|
آخرین اشعار ناب محمد حسن ایوبی
|
از روی شکیبایی خوانده شود!
*شعربلند"شب من"تقدیم نگاهتان
غرش یک آذرخش. . .
ظلمت یک شب تار. . .
دل دل باران و نم. . .
باز باران بی تاب. . .
من میان این حوادث ماندم. . .
من به راوی بودن محکومم. . .!
ماه هر شب بی سو. . .
آب هر دم در گل. . .
جغد ها بسیارند. . .
جمع کرکس ها جمع. . .
زوزه ی گرگ همین نزدیکی. . .
گوید از ظلمت بی پایانی. . .
من میان این روایت ماندم. . .
به نوشتن از شب مجبورم. . .
همه اجبار از این احساس است. . .
همه اجبار ز سوی دل بود. . .
بی ستاره شب ها. . .
ابرها روی سیاه. . .
زنده در گور شد این زم و زمین. . .
شور شیرین تلخی و ناکامیست. . .
من ز مزه کردنش در سوزم. . .
قهر خورشید از آب. . .
خشکی جان جهان. . .
باز هم دل دل باران در شب. . .
قطره های جان نثار. . .
گویی راه نجاتی پیداست. . .
گویی ذره تکاپو دارد بهر نجات. . .
همه عالم انگار. . .
دستشان سمت من و توست روا. . .
تو به در حبس خودت ماندن ها محکومی. . .
من به راوی بودن. . .
من به جاری بودن. . .
من به جوشش و صدا معروفم. . .
فصل پاییز دلم. . .
دانی از حس زمستانی من؟
دانی از اشک یخی. . .
این عجیب است همی. . .
من به سبزی و صفا مشهورم!!
روح سرگردانم. . .
حسرت آرامش. . .
که سرانجام گرفت. . .
دووور، تصویر جهانی دگر و بوی بهشت. . .
نیست از سیاهی و ظلمت غم بالاتر. . .
میدرخشم اما با دل شب مانوسم. . .!
ناجوانمردانه تیری تیز شد. . .
از تو سمت جان من می آمد. . .
تو مرا صید تصور کردی. . .
صیدت از هر متصور دور است. . .
صید تو واصف احساس تو است. . .
وای بر آنکه تو باشی و نفهمد من را. . .
وای براین دنیا،آنکه نکرد مجزومم. . .
شهر پر آشوبم. . .
مردمم آسوده. . .
در بازار سیاهی باز است. . .
یک نفر طالب کالایی نیست. . .
همه در حال فروش و کسب اند. . .
یک نفر چوب حراجش به تن عشق زده است. . .
که نفرد وجدان،کالایش بود. . .
یک نفر تن به تن گرگ فروخت. . .
من ز حال مردمم مغمومم!
#محمدحسن_ایوبی
۱۳۹۶/۸/۶
|
|
نقدها و نظرات
|
سلام استاد استکی عزییییز ممنونم از شما | |
|
سلام و عرض ادب خدمت شما بانوی عزیز و ارجمند اولا سپاس از حضورتان و الطاف بی کرانتان دوما سپاسگزارم که وقت گذاشتید و شعر بنده رو ویرایش کردید الحق والانصاف زیباتر شد ممنونم موید پاشید در پناه حضرت حق | |
|
سلام جناب وطن دوست بزرگوار خرسندم که پسندیدید | |
|
درود ها جناب فریدونی بزرگوار سپاسگزارم که خواندید | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
یک نفر چوب حراجش به تن عشق زده است. . .
که نفرد وجدان،کالایش بود. . .
یک نفر تن به تن گرگ فروخت. . .
من ز حال مردمم مغمومم!
سلام
بسیارزیبا بود
احسنت برادرخوبم