آب قحط آمد و طفلان همگی عطشانند...
کودکان... در وسطِ قافله سرگردانند
از عطش گونه یِ خود را به زمین میسایند
همگی کنجِ حرم منتظرِ سقّایند...
مادران.. از عطشِ غنچه یِ شان گریانند
پدران.. سختیِ این فاجعه را می دانند
یک طرف اهلِ حرم مضطرب و بی تابند
کوفیان سویِ دگر از میِ خون سیرابند
عمّه از فرطِ عطش بغضِ گلو را خورده ست
دلش از اینهمه بی رحمیِ شان آزرده ست
گفت .. دانید که مِی مُنشعب از کوثرِ ماست؟
آب از روزِ ازل... مهریه یِ مادرِ ماست ؟
ای شمایی که بدان جانبِ میدان مستید
باده از خُمره یِ ما خورده و خُم بشکستید
گر علی نیست ..بدین خانه دلیری داریم
شکرِ حق.. همچو ابوالفضل امیری داریم
ما که جانمایه یِ لطف و کَرَم و اعجازیم...
خودمان نیز... به این ساقیِ مان می نازیم
پدرم گفت که بنیانِ شما از یاس است ...
نهراسید ....نگهبانِ شما عبّاس است...
پدرم گفت... که او همسفرِ پاییز است
سینه اش از عطشِ کرب و بلا لبریز است
رفته عباس ... دلِ حرمله را از آب کند
جانِ خود را سپرِ حضرتِ ارباب کند...
وقت رفتن به سرم بوسه یِ جانانه زده است
تازه آمد به حرم .. مویِ مرا شانه زده است
گفت ای دخترِ زهرا......تو فدایی داری
من بمیرم.. تو اگر خسته قدم برداری
گفتم از خصلتِ نیک اش دلتان آب شود
مَشک را بُرده که این قافله سیراب شود
بوسه اش دادم و قرآن ز پِی اش آوردم..
قول داده ست .. که از علقمه بر میگردم
"سلام علی قلب زینب الصبور"
شعر : مهران ساغری