این گاه بیهودگی را
در نفس مغموم خویش
نشسته ام به عذابی روزانه
با نیشتری در حلق اجبار خود
تصویری از باورهایی را
به دروغ بر بیچاره قلبم
آنچنان پافشاری می کنم
که پوشال ذهنم بر حماقتم
میخندد و
آنقدر سخت در این نافهمی خویش
به اصرار نشسته ام
که بیگانه ترین آدمها برایم
جز خودم چیزی یا کسی هرگز
بیش نخواهد بود
شاید باید بگریزم
شاید باید از خود فرار کنم
این دژ معلول
گناه ذاتی من است
و این تردید
اعتیاد من به
عفونت در کوچه های پاییزی
این ذهن مطرود.
که واژگانی معدوم را
انبار داری می کند به عبث
نه اینگونه نباید می بودم من
نه این نباید می شدم
من آخرین سنگر حماقت خود هستم
که باید بشکنم
و شاید با لهجه ای دیگر
دوباره باید انشا شوم
تا رهایی از
این کهنه سرنوشت خسته
که بیهوده به آن
چو دیوانه ای
دل نشستم.
این کهنه گویش من
عذابم میدهد
و این ستاره ها
نه
زبانشان را نمیفهمم
نمیدانم کی باید بفهمم
شاید من اشتباه اندازه شدم
وگرنه چطور حرف این شبدر ها را در باد نمی فهمم
آری
من اشتباه شده ام
اشتباه میبینم و اشتباه می خوانم
و اشتباه قضاوت میکنم
من شاه این پیله تردید هستم
می دانم
من هم تمام می شوم
اما آخر نفهمیدم
و هرگز نفهمیدم
ذهنم از کدام آبشخور
با من عداوت میکند
من نفهمیدم
من یا ذهنم
من یا واژه ها
من یا آنچه که
دیدم
شنیدم
و
بودم
وآنچه شدم
من یا آن
من نفهمیدم
فرزین.م