دختر احساس (۳):
آن رعنای زیبا؛
با واژههایی گیرا؛
از محبّت گفت؛ وز راز؛
از نیاز؛ از ناز؛
وز استغنای باران؛
و اغنای عاطفه؛
و گل صبر،
در تلخی تنگنای فراق؛
و با عطوفتی فراخ،
ربود رگ خواب عاطفه را؛
و زدود آینه را با آه؛
و با خود ساخت همراه،
نبض احساسش را؛
امّا،
او نیز چون دگران،
بادی بود گذران؛
که برد با خود محبّت را؛
و حسرت خورد دختر باران زدهی تنها؛
اینک،
باز هم تنهاست!
تنهایی،
زندگانیش را بهاست!*
بیچاره دختر احساس!
پ. ن:
* «را»، در جملهی: «تنهایی، زندگانیش را بهاست.»، «رای فک اضافه است.»؛ مفهوم جمله: تنهایی، بهای زندگانیش است.
***
دختر احساس (۴):
بکارت را برد،
به میدانِ رفاقت؛
تا با صداقت؛
به رابطهی عاطفه؛
و همآغوشیِ عشق؛
خاطرهای بسازد،
از یک راز؛
از پروازِ یک آواز؛
امّا، افسوس...
سردی بود؛
که میسوزاندش تار و پود؛
میگسست،
رشتهی محبّت؛
میشکست،
قلّهی صداقت؛
خفقان میگشت،
نای احساس؛
و گره میخورد،
نافِ اشتیاق؛
لحظه؛ لحظه،
عشق،
نفرت میگشت؛
دل پیچهی نفرت،
سردی میآورد؛
و نفس؛ نفس،
محبّت،
رنگ میباخت؛
و آوار میساخت،
زندگانیش را اساس؛*
بیچاره دختر احساس!
آه... چقدر تنهاست!
پ. ن:
* «را» در جملهی: «... و آوار میساخت زندگانیش را اساس.»، «رای فکِ اضافه» است؛ مفهوم جمله: (دلپیچهی نفرت) اساسِ زندگانیش را ویران میکرد.
***
دختر احساس (۵):
هنوز دل بسته است،
به رکابی پوشی مست؛
که ستبر میکند،
سینهی مردانهاش را؛
و چون روحی سرد،
میگذرد پیشاپیش پنجرهی احساسش؛
و نازِ نابِ نگاهش را؛
در بهتی غریب،
بر در میماند...*
هنوز احساسش،
در خواهشِ صداقت میتپد...
نجابت دارد؛
و پاکدامنی را،
فریاد دارد از ژرفای وجود؛
امّا چه سود؟
میشکنندش در کشاکشی حسّاس...
بیچاره دختر احساس!
آه... چقدر تنهاست!
پ.ن:
فعلِ «میماند» از افعال دو وجهی است؛ این فعل، در داستانکی که خواندید، گذرا به مفعول (متعدّی) و به معنای «میگذارد» است.
نمونهای از کاربردِ گذرای فعلِ یاد شده، در شاهنامهی فردوسی:
از امروز کاری به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
***
دختر احساس (۶):
در دلداریِ احساس؛
امیدوار به آیندهای زیبا؛
میدید در آینهی فردا؛
روزهای خوب زیستن را؛
گذشت فردا و فرداهای رویایی؛ امّا،
کو آن آیندهی طلایی؟
لبریز شد پیمانهی سبزِ صبرش؛
شکست نیلوفرِ آبیِ احساسش؛
گرفت زانوی غم در آغوش؛
و گوش تا گوش،
پیچید به گرد خویش؛
و نوشانوش،
نوشید شرابِ اشک؛
شرنگِ غم؛
سرشکِ حسرت؛
و شوکرانِ مرگ...
اینک،
به زیرِ سوزشِ مهرِ نامهربانی،
سایبانیش نیست؛
و در یخبندانی از سوزش و سوختن،
جاری است...
اینک،
میسوزد پشت احساسش،
از سردیِ عاطفه در رابطهای ناشاد؛
جز اضطراب و التهاب،
نیست خاطرهایش در یاد؛
و دریای وجودش میخشکد:
در قحطیِ اساس؛
آه...
چقدر تنهاست...
***
دخترِ احساس (۷):
تن سپرد به ننگ؛
به امید فردای در راه؛
به امید آیندهای زیبا؛
به امید روزهایی آبی؛
به امید گرمای آفتابی:
از محبّت؛
از خوبی؛
به امید بهبودی؛
افسوس... افسوس...
افسوس از نبود عاطفهای سرشار!
افسوس از افول رابطهای پربار!
افسوس از ثبوت خاطرهای خالی از خوبی!
افسوس کاینک،
سخت میگذرد روزگارش:
در مرگ هوش و حواس؛
در ترس؛
در هراس...
بیچاره دختر احساس!
آه... چقدر تنهاست!
زهرا حکیمی بافقی (الههی احساس)، کتاب صدای پای احساس، اصفهان: نشر دارخوین، ۱۳۹۵، صص ۱۱۲ تا ۱۱۹.
پ.ن:
داستانکهای دختر احساس، یادآور خاطرههایی است که گاهی آه میشوند.
داستانکهای موزونِ یاد شده را در سالهای ۸۷ و ۸۸ سرودم و در یکی از وبلاگهایم به اشتراک گذاشتم. هفت مورد آن، در سال ۹۵، در کتاب صدای پای احساس، همراه با برخی از دیگر دلنوشتههایم به چاپ رسید. آن سالهایی که داستانکها را میسرودم، هفتهای چندین ساعت متون تاریخی را تدریس میکردم؛ بنابر این، کاربرد برخی ویژگیهای دستور تاریخی در داستانکهای مورد نظر؛ از جمله: «رای فکِ اضافه» و نیز کاربردِ فعلِ «میماند» در وجه متعدّی، تحتِ تاثیرِ ناخودآگاهِ زبانِ آن متون است.
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)