آخرین چراغ خستهء شهر
حوصلهء هیچ شاپرکی را ندارد
ساعت هنوز خمیازه میکشد
و در ایوان خانه ای
سیگاری نفس نفس زنان
دردهای یک مرد را
بر دوش میبرد
آه از این رابطه ی سرد
می جود ریسمان خانه
تا پر کند
دامان فرشته های کوچک را
با بادامهای تلخ
داد از دست کدورت
ای وای از این خنده ی شیطان
فرشته ای آه را خواهد خورد
و با دلهره
لب را خواهد جوید
ولی بی شک ،
تف او نفرین و
نفرین و
نفرین
یک زن
از آغوش خود می راند فرشته را
فرشته کوچک و تنها
بی حرف
خودش می ماند و آغوش خودش
او بعد از این
آغوش را در بغل گرفتن زانوها می فهمید
از عروسکها
قصه ی مادر جستجو میکند
و شبها
به قصه ای که نیست خواهد رسید
افسوس
افسوس اندکی دیگر
شهر دوباره نفس خواهد کشید
وانگار نه انگار
ای قلم
به تو حکم عشق نداده اند
پس بنویس درد
بنویس زخم
بنویس اشک
کاش امروز بفهمیم
نگرانی چشمان فرشته ها
تا فردا نشنود سوت وکف
نم پایانی یک نوشته
پی نوشت :
متاسفانه شاهد این واقعیت شوم شده بودم
و دلم برای دختری ناز و کوچولو خیلی داغون شده بود
به امید جامعه ای عاری از هرگونه معضل
الخصوص طلاق
درود بر شما