شب است و ماده آهويي گرفتار
تمام طول شب در سوز وساز است
كه فردا چون برآيد قر ص خورشيد
مرا اين آخرين راز و نياز است...
:خدا يا آهويي در بند مانده
تو را خواند به حق آل ياسين
نگردد گر مرا لطف تو شامل
شود از خون سرخم دشت رنگين
خدايا بره هاي بي كسم را
به دست لطف خاصت مي سپارم
پناه بي پناهانني خدايا
به غير از تو دگر ياري ندارم
چه كس داند بره آهوي كوچك
چه حالي دارد او در دوري از مام
دلش پر از هراس و بيم و اميد
چه مي گردد ورا آخر سرانجام
اگر چه باب چاره گشته مسدود
ولي راه عنايات تو باز است
به صحراي هراس انگيز، چشمم
به دست چاره ي تو چاره ساز است
... و قلب عالم امكان در آن شب
خبر دار از تمام ماجرا بود
... و سر زد از افق خورشيد هشتم
كه نام او علي موسي رضا بود
به لانه آهوان كوچك و ناز
هراسان چشمشان در راه مانده
و اينجا ماده آهويي پريشان
اسير آدمي گمراه مانده
-مَهي آمد كه مِهر از شرم رويش
رُخ اندر پرده هاي ابر مي بُرد
به زيبايي بسان يوسفي بود
كه از دلها توان و صبر مي بُرد
به صيّادِ برآشفته چنين گفت:
كه اين آهو به لانه بّره دارد
رهايش كن رَوَد تا باز گردد
دلت گر رحم قدر ذرّه دارد
:كه ديده آهوي وحشي دوباره
به مقتل بار ديگر باز گردد
چه كس ضامن شود اين ناشدن را
مگر زامر خدا اعجاز گردد
:رها كن تا ببيني بار ديگر
تو اعجازي عجيب از آل ياسين
اَگر نايد مرا در بندِ خود كن
كه ضامن را نباشد چاره جز اين !
...وَالقصّه رها گشت آهوي دشت
و َدور از ديدۀ صيّاد مي شد
چگونه شكر اين نعمت گذارد
كه با دستِ رضا آزاد مي شد
رسيد آهو به نزد برّه هايش
واينك چشم صيّاد است در راه
كه : تير رفته آيا باز آيد
چنين مي گفت با خود مردِ گمراه:
اگر نايد من اين زيبا جوان را
فروشم چون غلام حلقه در گوش
چو يوسف قيمتي بسيار دارد
كه از دل مي برد صبرو دل وهوش
گذشت آن روز و شب نزديك مي شد
ولي از آهوي رفته خبر نيست
دلش پر از شك و ترذديد مي شد
كه از صيد رها گشته خبر نيست
: هم اينك مي رسد اي مرد صحرا
به همراهِ دو برّه ماده آهو
حديث رجعت عاشق به معشوق
نه نيرنگست و ني افسون و جادو
دل آن سنگدل شد نرم آنگه
كه ديد اعجاز بيرون از قيا سش
دلش صيدِ رضا گشت و شد آرام
- دل اندر حجابِ نا سپا سش-
فداي آنكه با جشمي اشاره
دل ِ صيّاد و آهو مي رُبايد
و با دستي كه باشد دستِ ايزد
گره از كارِ مردم مي گشايد
كنون اي آفتابِ روشني بخش
دلِ ما را ز نورت پر ضيا كن
به پاسِ حرمتِ دلهاي عاشق
براي مهدي زهرا دعا كن
دعا كن -اي دل ما فرش راهت-
به نور او شبم چون روز گردد
برآيد در بهاران مهر رخشا ن
وَ هر روزي مرا نوروز گردد …
محمد علي جعفريان(عاشق)-
7/2/1378
ای عشق ترین سلسله گیسو مددی
درویش ترینم بخدا هو مددی
آهوی دلم صید نگاه تو شده
صیاد دلم! ضامن آهو...! مددی...
محمدعلی جعفریان(عاشق)
بسیار زیبا و شورانگیز بود
اجرتان با ضامن آهو