می پراکند ، باد برگ ها را
می نشست بر رخسار بهار ، رنگ زرد
برگی می رقصید ، فارغ از خزان
برگی که داشت بر دل ، موج درد
نمی بست دمی ، چشم را بر دنیا
می خواست ببیند ، بازی پائیز را با رنگ
در تیک تاک عقربه های ساعت
در رقص موزون یک آونگ
مشت طبیعت ، می خورد بر زمین
نداشت هیچ قصدی ، جز کشتن
عشق دیده نمی شد در زندگی
به پایان رسیده بود گوئی ، وقت رُستن
از افق ، می وزید بوی زمستان
ابرهای تیره ، می خزیدند آرام
تا بر کشند رنگی ز خاکستر
بر دل هائی که گشته بودند ، رام
گم میگشت در سرما
امید ، عشق و حرارت
فصلی که رو در رو بود
آکنده میگشت از سختی ، از مرارت
برگ همچنان میرقصید در آسمان
هزاران چرخ میزد در قاب سقوط
می دانست که زبانها خاموش اند
می دانست که رسیده باز ، فصل سکوت
او شاد نبود بر خلاف چهره اش
می گداخت از آتشی که داشت بر جان
می سوخت از مرگ لاله
می گریست ، بر رنگ ارغوان
بر دلش داشت فقط یک تصویر
که شود روزی سنگ
پرتاب شود چون تیری ز کمان
بر کشد بر نقاب زمستان ، چنگ
قصه ای که نداشت تفسیری
آخر او بود فقط یک برگ
بازی چه ای بس ناچیز
در دستان سرد مرگ
دلش اما بود برای آتش تنگ
می خواست بنویسد یک داستان
حکایت کند از یک نبرد
از ذوب گشتن یخ در زمستان