چهارشنبه ۲۲ اسفند
تراوش... شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۰ ۱۶:۴۸ شماره ثبت ۵۷۴۹
بازدید : ۱۰۹۳ | نظرات : ۱۷
|
|
راز ماندگاری ی عشق را
از زبانِ شکوفه های سرمازده
بر سینه ی سوخته ی آسمان
باید شنید!
وقتی که
لب هاشان به بار می نشیند و
تنِ زمین گُر؛ می گیرد!
***
زمین را می کاوم
برای روز های قشنگ!
روز هایی که با دست خود
زنده به گورشان کردم!؟...
***
انزوا؛
ره آورد ناکامی و
دست آورد لذایذ دنیاست!
زاییده ی سرکشی ی نفس است و
اندیشه های لخت!
انسان منزوی، قربانی ست!...
***
آنان که باید فریادِ مرا
اندازه بگیرند
هنوز؛
دی. ان. ای. اند!
***
قلم ام
از ساقه ی شقایق است و
کاغذام،
از گلبرگ خون سیاووشان!...
***
چرا نباید ناز بهار را
کشید؟
بهاری که
"مهر" را با تمام وجود
به پاییز
هدیه می کند؟...
***
رویا، همیشه
برایم ناز می کند و
کابوس،
تاز!
و خواب،
نویدِ رستگاری ست!
***
دو زبان که با هم
بیامیزند،
لیلی
به مهمانی ی مجنون
می آید و
فرهاد
شیرین ترین شعرش را
خواهد سرود!
***
خورشید،
اکسیرِ زندگی ست
برای زندگان!
نه برای من،
که تنِ سردم
روی دست زمین مانده!
زمینی که
کوچکتر از تابوت من است!
***
عمری
های های گریستم
بر مزار خود!
مزاری که نام "هابیل"
بر او نوشته بود!...
***
بی ساز می بازم و
هیچکس
رغبت به تماشایم
ندارد!
***
هر شمعِ ایستاده ای
استاد نیست!
***
روز ها
لحاف دوزی می کنم و
شب ها کارتن خوابی!...
***
کاش وقتی گالیله
گفت:
زمین گرد است،
"پاپ"باور می کرد
که گردو گرد است!
و من،
شاگرداش بودم!
***
شیر از سینه ی زاگروس نوشیدم و
شیره ی جانم را الوند کشید!
و جورِ در بدری ام را،
البرز!
***
خورشید
با سایه ها
بازی نمی کند!
" ظرفیت شان "را
می سنجد!...
***
هنرِ من؛
بدهکارِ تبانی ی درد و قلم است!
تنها آرزویی که
طعمه ی باد بی دردی نشد
نافرمانی ی "قلم" بود!
قلم...
***
-پژواره-
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.