طبیب افسرده تر...م کرد ...
رفتم نزد طبیب ...
که کارش برطرف کردن تب بود و افسردگی ...
و نتوانست که تبم را بریزد و افسرده تر ...م کرد ...
گفتم چه کنم با این افسردگی ژرف... طبیب ؟
گفت چاره ی تو ... دست من است ...
دستم بنهاد در دست سگی ...
گفت اینگونه رهی ... چندی دگر از تنهایی ....
***
اصلا نگفت شادی کن ... برو با بچه ها بازی کن ....
نگفت برو سینما ... سفر برو پریما ...
نگفت برو زیارت .... دنیا رو کن سیاحت ...
فقط به من قرص داد ...
قرصها رو ریختم تو سطل ...
خسته شدم از سگها ...
گفتم برم از عارف ...صاحبدل و باخدا
سئوال کنم که چرا ... چاره ی افسرده چیست...؟
رفتم پیش اهل کمال ...
اهل کمال به من گفت یک شب برو به مسجد ...
نماز بخوان عزیزم ...
نیمه شبها بیدار شو ...
راز و نیاز کن کمی ...
مشکل تو حل میشه ...
صاحبدل هم به من گفت ....
یادت باشه دخترم ....
فردا که خواستگار اومد ...
با یک شاخه ی گل اومد ....
جواب مثبت بده ...
***
جواب مثبت دادم ...
من دیگه تب ندارم ....
همدم خوبی دارم ....