حسّ گرما، در تمامِ خاکِ آن
میرساند، گرمی دلهایمان
من زِ شهر بافق میگویم سخن
شهرِ معدن؛ شهرِ گنجی، بیکران
در تمامِ گوشههای شهر من
معدن است و، جایگاهی زرفشان
نخلهای شهر من، سبز و، بلند
راستقامت؛ سر به اوجِ آسمان
در کویرِ سخت و سوزان؛ پُر عطش
دشتِ شبهایش، به رنگِ کهکشان
قلبِ شب، سرشار، از موجِ شهاب
پُرستاره؛ پُر زِ نوری، بیکران
مردمانش، مردمانی، بس نجیب
وصفِ خوبیشان نداند، این زبان
مردمانی، اهل کار و، اقتصاد
مردمانی، سختکوش و، پُرتوان
شورِ احساسی لطیف و، موجِ مهر
والتهاب عشق، در رگهایشان
از شهیدانش، سخن، بسیار هست
یک به یک، بودند، گُرد و، قهرمان
در زمانِ حملهی بیگانگان
مردِ میدان بودهاند و، جانفِشان
از نگاهِ همّت و، مردانگی
اسوه بودند و، یلانی پُرتوان
شهرِ من، شهرِ شعور است و، مرام
شاعرِ شهرم، شهیر و، نکتهدان
شد مقیم اینجا، یکی مردِ خدا
قبلهی حاجت برای مردمان
او، امام عاشقان و، عابدان
مقتدایی، آسمانی؛ مهربان
از کرامتهای او، خون میدمد
در رگِ ایمانِ مردم، هر زمان
زهرا حکیمی بافقی، غزل ۲۰۵، کتاب آوای احساس.
پ. ن:
«شاعر شهرم»: وحشی بافقی.
«شد مقیم اینجا، یکی مردِ خدا...»: منظور امامزاده عبدالله (ع).
سلام بانوی عزیزم
شعرزیبایی بوددروصف شهرتون