غزلِ سپاسِ احساس:
دارد احساسم، سپاس از «تو»؛ که گشتی یارِ من؛
گشتهای یارِ دلِ تنهای شببیدارِ من!
گشت، حسّ جان، بسی، تنهای تنها، شهرها؛
هیچ کس، امّا نشد، یک یارِ خوبِ غارِ من!
بود بیدار این دلِ تنهای من، در قلبِ شب؛
کس نبُد؛ تا درک بنماید، دلِ بس زارِ من!
موج میزد، شعرِ غم، در دفترِ قلبم، بسی؛
کس نیامد بشنود، دردِ دلِ بیمارِ من!
فکر میکردم که دیگر هم، نخواهد یافت دل،
یک نفر را؛ تا که بشناسد، غمِ بسیارِ من!
گشته بودم، از سکوتی محض، سرشار و، نبود،
هیچ اثر، از همدلی؛ تا باشد او، غمخوارِ من!
ناگهان، آمد کسی که: نای احساسش شنید:
غرّشِ غم، در میانِ دفترِ اشعارِ من!
شعرِ غم را، یکسره، پرپر نمود و، شور کاشت؛
عشق بارید و، محبّت، در شبانِ تارِ من!*
آن تو بودی؛ آن تو بودی؛ آن تو بودی؛ دلبرم!
«تو»، شنیدی جوششِ غم، در دلِ افگارِ من!
خوش بوَد، حالم؛ که گشتی، یارِ قلبم، این زمان؛
من همه، لبریزِ «تو»، گشتم؛ تو هم، سرشارِ من!
ای همه، خُلقِ تو خوش؛ خویت «حَسَن!» بشنو سخن:
دارد احساسم، سپاس از «تو»؛ که گشتی یارِ من!
زهرا حکیمی بافقی، غزل ۲۱۸، کتاب آوای احساس، اصفهان: نشر نقش نگین.
ده تکبیت از لابلای شاعرانههایم پیشکشِ احساسِ زلالتان:
۱
ترسم از،
حسّ نبودت نیست؛
ترسم از،
بیمِهر بودنهاست!
*…*…*
۲
کاش،
میفهمید،
احساست،
چه زجری میکشم،
در فراسوهای مرزِ باورِ تنهاییاَم!
*…*…*
۳
من به تو،
پیوسته گفتم:
نشکن احساسِ گلِ ناز!
رفتی امّا وُ،
شکستی،
جامِ احساسِ دلم،
باز!
*…*…*
۴
میخوانم احساس تو را،
در لابلای هر نگاه!
*…*…*
۵
تو را دیدم،
دلم شد شورشش بسیار؛
چنان دریای موّاجی،
که طوفانزاست!
*…*…*
۶
دستهگلهایی که در گلدانِ قلبم خشک شد،
بوی تنهایی پراکندند در بستانِ جان!
*…*…*
۷
تمنّایی،
دلم،
جانا!
ندارد؛
به جز بوییدنِ گلهای احساس!
*…*…*
۸
یک نفر،
دارد تو را،
با نای جانش،
میتپد؛
حسّ تو،
امّا ندارد،
هیچ مِهری،
بهرِ او!
*…*…*
۹
تا میروی،
میسوزد احساسِ دل از هجر؛
زجرم نده؛
باش و،
بمان،
با حسّ جانم!
*…*…*
۱۰
ضرب کن،
حسّ مرا،
در بیکرانِ موجِ مِهر؛
تا بدانی که:
چه اندازه،
دلم،
لبریزِ توست!
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*