آمد و چنگ حزین بر دل شیدا زد و رفت
شور میکرد و شکر در غزلِ ما زد و رفت
خُمِ سر بستهیِ ما را که ز هفتش بِگُذشت
مُهر بشکست و به سَرْ ، فتنه و غوغا زد و رفت
چون بفهمید که سرمست شدیم از میِ عشق
جُرعه بگرفت و دمی بر در حاشا زد و رفت
سُرمه در چشم و به لبْ لعل و کمان ِ ابرو
همچو شمشیر بر این قامتِ رعنا زد و رفت
کار ما ساخت به جایی که چو هر کس برسید
خندهای بهرِ تمسخر به سراپا زد و رفت
تا که عاشق شدم و ساختم از شربت وصل
فارغ از میکدهام جامِ مُهنّا* زد و رفت
روز و شب جمله در اندیشهیِ این قصه اسیر
اینچنین در نظرم نقشِ معمّا زد و رفت
گوئیا خوشتر از این بود غزلهایِ رقیب
پنجه در خرمنِ آن زلف فریبا زد و رفت
پس از این مینهم«ایمان»به یقین بر سر عشق
از رکوعم خوشش آمد الفم تا زد و رفت
سایه ، خورشیدِ فروزانِ سخن ، خوب سرود
" نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت "
____________________
پاورقی ؛
*مُهنّا : گوارا
-) مصرع پایانی به تضمین از غزل زیبای پیر پرنیان استاد غزل پارسی ، هوشنگ ابتهاج (سایه) نوشته شده است.
-) به مناسبت ششم اسفند ماه زاد روز این بزرگمرد ادبیات معاصر ایران زمین ، غزل حاضر پیشکش میگردد.
جناب ایمان کاطمی
با سپاس
از خلق این غزل بسیار زیبا و ثمر بخش
سلام