تا لخت راه برویم!
رد شدن زمان را می بینیم
مثل شلیک گلوله توپی در دور دست
حتی صدایش هم در نمی آید
با اندوهی که توپش پر است
می لرزد بر شانه های سراب
شاخه های افسوس
با قطره اشکی که دل نداشت
تا بوسه زند بر گونه اش!
نگاه می کنیم
با یک لبخند
به استکانهای خالی
دوباره می خندیم
اما نه مثل....خنده های دیروز!
جدایی زمان نیست
خوابیده بر لب ها
هیچ سخنی بیدار نمی شود
راحت از گلوی دنیا پایین نخواهند رفت
تا دوباره دنیا را زنده کنیم!
حقیقت در میان این درماندگی
از این حرف ها بیرون تر است
دست از پا درازتر می رود
رفت آنجا که از آنجا رفت!
حتی نمی خواهی خودت گاهی باورش کنی
همه چیز را دوباره مزه دار
و چشم به راه می ماند
تا با واقعیت تصادف کنیم
قفل زده بر ریسمان زمینیم
در حاشیه سکوت قناری
دراز به دراز به درازا فکر می کنیم
سالوس قرن
موریانه وار فرهنگ را جویده است!
چه کسی می اندیشد.....
چه کسی می داند.....
که داناست!؟
که توان پرواز دارد!؟
کجای زمین به دنیا آمده است!؟
با هر تراژدی که آزادی را می شناسد
آخرین قصه زندگی او را بنویسیم
آیا ما را مجالی نیست!؟
تا آنی نباشیم که مجبور است!
ما همه آواره ایم
انگار هنوز برای شادمانی آماده نیستیم!
در این ریگزار داغ میان کفش
.انتظار معحزه را بعید می دانم
این سرنوشت دنیای معاصر است
چرخیدن بر دایره ای که مردم می دوند
در این بازی تخته نرد
تاس به زمین ننشسته است
باید جوری بازی کنیم
انگار همان دستی است که می خواستیم
پس به احتمال های زیادی فکر کن!
🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕
پ.ن؛
دلم بی ناب هرگز شعری ننوشت ناب!
علی غلامی –– بهمن95
شهر من کرمانشاه
انگار هنوز برای شادمانی آماده نیستیم!
در این ریگزار داغ میان کفش
.انتظار معحزه را بعید می دانم
این سرنوشت دنیای معاصر است
چرخیدن بر دایره ای که مردم می دوند
در این بازی تخته نرد
تاس به زمین ننشسته است
درود
بسیارزیباست
احسنت برادرخوبم