دلگرمی دلم بودی
در غروب سرد زمستانی...
به شوق امدم ...به دیار دلگرمیها ....به دیار دل.....به دیار خدا.....
خواندی مرا که به دل بنواز..
نگذشت زمانی.......
شوقم را...کهنه گوری کردی
گوری سرد ویخ زده......از ریا....
این اخرین لالایی من است برای تو....
این اخرین لالایی خداحافظی من است
اخرین لالایی پای گهواره ی خسته ی من
که چرخش این گهواره سالهاست که ایستاده است
بگذار سایه ی سرگردان من......
از سایه تو،دور وجدا باشد
با شوق بگو ...سالهاست که وفائی رفته است....
حق داند وبس ...که به رفتن کس راضی نیم....
گر خوشید به رفتنم....من روم......؟؟
گر توانی تو بمان عزیز این خانه......
ندانستید که سالهاست من در سکوت رفته ام...
گر کس امد درب این گهواره زد.....
به شوق بگو.....که وفائی ...سالهاست که رفته است......
با شوق بگویید.....سالها در این دیار وفا نیست....بی خبرید.....؟
گر وفا بود ...خبری از دل با ریای ما نبود.........
ما سرخوش از انیم که از وفائی خبری نیست......
ما سر خوش از انیم که از وفائی خبری نیست......
بنوازید خوش که در این دیار از وفا خبری نیست......