دردپنهان...
چرا حال مرا دیگر زچشمانم نمیخوانی؟
چرا با اینهمه دردم کنار من نمی مانی؟
دگررفته ست ازیادم نشاط وشادی وخنده
ندارم مونسی غیراز غم وبغض وپریشانی
چنان گم گشته ام در تو که کس مارا نمیبیند
مثال کورسویی در دل خورشید نورانی
مرا خویشان ویارانم گمانم برده اند ازیاد
چه راحت جملگی کردند فراموشم به آسانی
منم آن تکه سنگی که فتاده گوشه صحرا
بسی بیزارم از روز و از این شبهای ظلمانی
برای مردم دنیا ندارم ارزشی دیگر
شبیه چایی سردی که مانده توی فنجانی
برای دیدنم دیگر ندارد هیچکس شوقی
مثل آن برگ زردی که فتاده در خیابانی
نمانده همدمی دیگر برایم غیر تنهایی
بسوزم تاسحر تنها چوشمعی در شبستانی
خودم دانم که مدتهاست ندارم رونقی دیگر
مثل آن تکه ابری که ندارد هیچ بارانی
زبی مهری هزاران بار دل من بیصدا بشکست
من آن موج ضعیفم در دل دریای طوفانی
درون سینه تنگم غمی ناگفتنی دارم
و میدانم که میمیرم من از این درد پنهانی
گرفته آتشی انگار سراپای وجودم را
از آن روزی که فهمیدم مرا از خویش میرانی
تو سردی با من و قلبم از این سردی پراز خون است مپرس از حال واحوالم مزن خودرا به نادانی
خبر دارم که از چشمت دگر افتاده ام، آری
دگر بود و نبود من ندارد فرق چندانی
به سویت هرچه می آیم تو دوری میکنی ازمن
عذابم میدهد این غم ومیدانم که میدانی
گرفتار شبم یارب شبی تاریک و جانفرسا
خداوندا نجاتم ده از این شبهای طولانی
دگر اینبار میمیرم در این راهی که افتادم
در این راه درازی که ندارد هیچ پایانی ...
حد آقل سری بزنید
سروده را مرتب کنید