در کوچه پس کوچه شهر، پرواز ما قد می کشید
یک مادر از غصه و درد ،بی امان درد مـی کشید
ان سو در کوچه شهر،یک اسمان قد می کشید
کودک به حال مادرش،خورشید پشت ابر کشید
همسایه بودم با خدا، اما کسی من را ندید
دیدم که مادر جان گرفت،سینه کودکش تپید
با آه زآن شهر درد با روحی از نبود و مرگ
رفتم رسیدم به خدا،پایان بدیدم رنج و درد
بادا برین نامردمان صد شرم از انسانیت
در حال سجده بوده اند،بی نام از انسانیت
با فقر در ذهن خودم، اندیشه گران کنم
با جبر در کار خودم،فکری بحال نان کنم
باشد که قاضی باشم و در صدر بازی باشم و
زندان انسان خالی و از خود راضی باشم و
این سان ز انسان حرف مگو!خواندم که اشرف خواندنش
این مرد پر آشوب را ،چون صاحب زن خواندنش
بیدار گشتم من ز خواب،براین سراب واقف شدم
دیدم که شرطه در برم، من هم کمی صادق شدم
بازی به پایان می رسید،آن مرد مرا سُخره گرفت
باران ببارید از غمم، آن مرد درِ خُمره گرفت
انسان به پایان می رسید،دیدم که مادرها مُرد
دیدم که ناگه کودکی، از دست نامردی بخورد
این غصه هم پایان رسید،انسان تمامْ شد و رفت
انچه بماندْ از کودکان،حرفی گران شد و رفت