گوشِ زمان می شِنَود درهمه جا صدا ی تو
شعله به عرش می زند زمزمه ی عزای تو
گشته عروس آسمان زینب غم سرای تو
رنگ حیات می برد قصه ی ما جرای تو
سرو وجود خم شود سجده کند به پای تو
سنگ شکست و ناله زد از تب تشنه های تو
عشقِ و عزیز هرزمان ، از تو شروعِ بندگیست
تابشِ صورتِ خدا، درهمه نقش و رنگ وزیست
رنگ تمام لا له ها ، رنگ گل محمدیست
اینهمه جانفشانی و ، تاب و عطش برای چیست
جانِ جهان فدای ِتو ، خونِ تو خو نبهای کیست
ای نفسی که حق شوَد ، ضامن و خو نبهای تو
تو به خدا رسیده ای ، در همه ریزِ حادثه
شاد و شکفته بوده ای ، به موج خیز حادثه
مصلح دین و مذهبی، نیست ستیز حادثه
صورت حق و باطلست، جنگ و گریز حادثه
جز توکسی کجا شود ، ناز و عزیز حادثه
هست تمام، دلبری صحنه ی کر بلای تو
جز تو نماد کس نشد ، حماسه و شکیب را
پیروی از تو می کُشد ، فتنه ی نا نجیب را
از تو فرا گرفته ام ، دل ندهم فریب را
کیست که باور نکند ، این غزل عجیب را
از تو جدا نمی کند ، تیغ عطش حبیب را
حرف سکوت کی زند مست غزل سرای تو
رونق ارض وآسمان ، شد نفس ونگاه عشق
خطِ تمامِ انبیا ، ختم شده به راه عشق
ره به عدم نمی برد ، کشته ی در سپاه عشق
بوی خزان نمی دهد ، دشت گل و گیاه عشق
دست خرد نمی رسد ، بی تو به پایگاه عشق
عشق تویی که آسمان ، گریه کند برای تو
ساقیِ ساغرِ صفا ، صافی هر شریعتی
نورِ کسوف بشکنی ، آینه ی بصیرتی
نیست میان عاشقان ، فاصله و فراغتی
کشته ی دست مردم جائر دیو سیرتی
کیست که باور نکندِ ، تو چشمه ی فضیلتی
ای همه سوز و ساز من ، کیست بگو خدای تو
آینه ی جمیلِ تام ، جلوه گرِ جمال حق
گوهرِ بی بدیلِ جان، جامِ پر از زلال حق
می رود از مسیرتو ، تشنه لبِ وصال حق
اصل و عیار ِ ثابتی ، از همه سو مثال حق
ای همه فکرو ذکر من، نقطه ی اتصال حق
ماه نمود کی کند ، بی سحرِ لقای تو
گرفته ای ز ناکسان ، فرصت فکرو خواب را
تشنه ی خویش کرده ای ، هیئت خاک و آب را
بر سر چنگ برده ای ، پرچم آفتاب را
قطره ی اشک عاشقان ، آب کند سراب را
نیست سر هوای تو ، جمعیت حباب را
شرح دل است این غزل هستی من فدای تو
الهیار خادمیان.« صادق»
صبح شما بخیر
آیینی بسیار زیبا و شورانگیز