تو پرچم سبز رسولالله به دوشی
زشت است اگر خود را به شیطان میفروشی
نوری چرا باشی اسیر دست سایه
کوری مکن، ای آ فتاب نور مایه
آتش گرفتم بسکه می بینم یخستان
آمد بهار و باز جمعی در زمستان
ای عارف حکمت گرای عشق پرواز
منشین که دنیا پرشده از فتنه پرداز
عاشق که پوچ و ساکت و خالی نباشد
ایل خطر که اهل بی حالی نباشد
آری جهان در انتظار یک قیامست
بر خیز کار ایل نامردان تمام است
باید مسلمانهای باغیرت بیایند
آنها که با اصل ولایت آشنایند
آنان که سرباز ره مولای خویشند
دور از خیال وخوابها ی دل پریشند
مقدادو سلمان و ابوذرها ی عشقند
آزاد مردانی که در حفظ دمشقند
جمعی زخامی خادم ظاهر فریبند
جمعی مسلمانند و ابزار غریبند
جمعی به نام دین بنای دین شکستند
جمعی به خود خواهی خدا را میپرستند
هرکس به ساز خویش می ریزد صدایی
هرکس به میل خویش می گیرد نوایی
بی رنگ و جوهر آمدندو رنگ کردند
با حیله سازی رخنه در فرهنگ کردند
گاهی تورا با نغمه ی نی خواب کردند
گاهی مرا با شعر تربیتاب کردند
ما را به د ست خویشمان در دام کردند
فرجام ما راجام نا فر جام کردند
بر یکدگر غیر ازگرفتاری چه کردیم
ما مست ها هنگام هشیاری چه کردیم
جمعیت این شهر گر باهم غریب است
شک نیست در مجموعه دست نا نجیب است
برخیز کاری کن برادر وقت تنگ است
درسیل بنیان کن کجا وقت درنگ است
تاکی سکوت ای مردم آتش به دامن
تاکی من از تو دور و تو بیگانه با من
هر جا که مرد غیرت و عدل علی هست
شک نیست در جنگش امیر باطلی هست
روشن برای ما مثال آفتاب است
دعوا سر میز ومقام و تختخواب است
اما برنده جنگ آتش نیست امروز
در عصر آگاهی نباشد تیغ پیروز
فصل خرد وزریدنست و جنگ دانش
ویرانگری می ماند ازطوفان داعش
پیرو نباید شد امیر هر علم را
یاری نباید کرد هر نا محترم را
دعوا سر میز و مقام چون حبا بست
دربسترخوابیم و خو اهش ها سرابست
جا ی مقام جاودانی نیست اینجا
کو کس که لبخند ی زد و نگریست اینجا
عمری گرفتار عذاب قبض و بستم
خود را همیشه در نباید ها شکستیم
بیهوده و ناحق پلاسیدیم یک عمر
با ور نکردی هر چه ماسیدیم یک عمر
روزی که هشیاری رسد، احساس مرده
کی زنده می گردد به باران یاس مرده