هذیان "۹"
می نویسم شعری ،جوهرش خون دل
بیت ،بیتش بخدا حرف دل
کاغذش پیرهن آرزو و ناکامی
که نویسم شعری
شعر تنهایی و هذیان هایم
آه............!
یادمن نیست که آن قافیه ی قلبم را ،به کجا باخته ام
سر شور یده و بی تاب وتبم را به چرا ساخته ام
گفته بودم که زنم؟!
زنی از قوم غریب ؟!زنی از ایل جفا؟!
ساکن کوچۀ دیروز شما!
بهترآنست بگویم زنی از جنس وفا
اونکرده نه خطا وُ ؛ وَ نه انجام گناه
او به لاک خود وآن غربت شب های تنش
و به سوکِ خود و غم های دلش
می سازد!
وچه سخت........می گرید!
مرثیه می خواند!
روی قبرش بگذارید...
گل سرخی که روئیده از آن شرم حضور
وای براین زن تنها چه کند؟
روح و جسمش خسته !
حُرمتش چون قلمش بشکسته!
نکِشیدَش به صُلابه ، ندوزید دهانش !
بگذارید که در ماتم خود سخت بگرید
گفته بودم که زنم!
زنی از جنس وفا،زنی از خواب خدا!
بگذارید بمیرد
تا که در خلوت محض ،ساز بیگاری خود کُوک کند
بگذارید که در خاک بمیرد
یا که او سخت بگرید
بگذاریدکه او ........ خواب ببیند!!
ژیلاراسخ۹/۲/۲۰۱۱