در کنار کوه ِ بزرگ و بلند
خارج از ده زن ِ نجیبی بود
خانه ای بود آن طرف دیگر
صاحب او زن عجیبی بود
آن یکی خوب وآن یکی بد بود
این دو همسایگان، زمانی دور
آن یکی بود، وقیح و بد کاره
وان دگر هم به پاکیش مغرور
روزی از روزهای پاییزی
اتفاق بد اینچنین افتاد
کوه هم ناگهان به خود لرزید
زلزله بر تن زمین افتاد
چونکه امداد مردمیآمد
سنگ بر خانهها فراوان بود
مرده بودند هر دو همسایه
زیر سنگها، جسم بی جان بود
شب که شد کدخدا به خوابش دید
آن زن نیک را در عذابی سخت
زن بدکاره بود، در باغی
از گل و جویبار و دار و درخت
کدخدا ناگهان پریداز خواب
با خدا گفت ،حرفهای زیاد
وعدهای جهنم ات پوچ است
چون که بردی گناه او از یاد
او که یک زن ِ زناکار است
عاقبت در بهشت برین باشد
او که پاک است و ذاکر ِ قرآن
آخر کارش اینچنین باشد
ای خدا حرف بنده ات بشنو
از هم اکنون دگر زنا کارم
زندگی را دهم به نفس عماره
لذتی جاودان به سر دارم
بعد ِ اندیشههای طولانی
غرق شد او به خواب رویایی
لحظه لحظه دید عبادت زن را
تا رسید او به روز رسوایی
روزی از روزها به خوابش دید
آن زن رو سیاه بیمار است
گوشه ای ناتوان به بستر بود
بینوا با اجل به پیکار است
باد هم لحظهها به در کوبید
گفت همسایه اش به فریادی
ای خدا ، مردِ دیگری آمد
رو سیا راچه طاقتی دادی؟
شب گذشت و سحر نمایان شد
هر زمان باد تند بر در زد
زن همسایه با دلی پر خون
آه سر داده حرف ِ دیگر زد
شُست آن شب گناه بدکاره
جنتی را برایش اهدا کرد
کل عمرو عبادت خود را
آن شب او با گناه اعطا کرد
کد خدا ناگهان پریداز خواب
ترس بر صورتش نمایان بود
سالیان دراز این جمله
نقل مجلس میان یاران بود
این سخن را کنون به گوشت گیر
تهمت ناروا نزن ای دوست
از دل کس مگر خبر داری
بر قضاوت فقط خدا نیکوست