یاری به دل نشسته که می دارمش چو دوست
باد صبا ببر تو پیام مرا بدوست
هر صبح و شام یاد رخش آورم به یاد
چشمم به هر کجا که روم جستجوی اوست
باشم چو عاشقی که یاد تو بازیچه اش شده
چون کودکی که ملعبه در دستش آرزوست
باشد که مدتی فاصله افتاده بینمان
دشوار گشته دیدنت فاصلمان گرچه تار موست
گفتار من به پیش غریبان مبر عزیز
چون قطره قطره جمع شده ونامش آبروست
دانسته اند عشق مرا یاران با وفا
هرجا و هر زمان یاد تو و گفتگوی توست
باقر شدی به لحظه ای عاشق بگو چرا؟
پنهان بود جواب بلی اینچنین نکوست
***
نقش نگار می زند این قلم فسرده ام
عرضه ی حال خود ولی محضر یار برده ام
داده ام یک سلامی و گفته ام هم پیام خود
باقی بخت خود ولی دست خدا سپرده ام
عاشقم، عاشقی بود سر زتا پا دردسر
این بود عالمی دگرغصه ی عشق خورده ام
می کنم با رقیب خود جنگ وجدال اگر شود
تا که همه بنگرند قرعه عشق برده ام
یا رب مباد تا شود عشق من همچو شهریار
یار بیاید آن زمان بنگرد کنجی مرده ام